اون رستورانی که گفتم رفته بودیم، نزدیک میدان ورودی کهف الشهدا. این هفته دوباره با نسیم‌اینا رفتیم.
مدیر رستوران از شوهرم پرسیده بود: بالای اون کوه چه خبره؟ 
_ قبر شهداست.
_ جدی؟ همیشه برام سوال بود ولی هیچ وقت نرفته بودم.
_ مگر تا به حال کسی که از اونجا اومده باشه نیومده رستورانتون؟
_ نه! شما اولین خانواده هستید.

بار قبل هم یه برقِ نگاهی در چهره یکی از پیشخدمت‌ها تشخیص دادم که معلوم شد بی‌دلیل نیست.
همسرِ من و نسیم بی‌نهایت شوخ اند. باب صحبت با همین پیشخدمتی که عرض کردم، باز شده بود و پرسیده بود اهل کجا هستیم. ما هم که همه‌ی ایران رو فتح کردیم :) پرسیده بود آقای فلانی (فامیلی پدرم رو گفته بود) رو می‌شناسید؟ و وقتی شوهرم گفت دامادشونم، کار به درد و دل هم کشید :)
من و نسیم هم در منوّرالفکرانه‌ترین حالت ممکن نشسته بودیم و فقط سیگار رویِ لب من و نسیم کم بود و داشتیم زیر آسمون با پس‌زمینه صدایِ یواشِ یه خانم که خارجکی می‌خوند، بچه‌هامون رو تماشا می‌کردیم که داشتند نقاشی می‌کشیدند و گپ می‌زدیم و حال و هول . و  واقعا جاتون خالی بود که در بحث‌های من و نسیم به عنوان دوتا طلبه رادیکال شرکت کنید و اینا!
+ ضمنا تعارف کردند که صدای بلندگو رو قطع کنند ولی ما خودمون قبول نکردیم. یه ذره میکروب گاهی برای بدن لازمه :))

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اجاره فلزیاب 09192121179 انتشارات پنجاه و دو هرتز تنهایی شرینک پلی الفین و پی وی سی چکاوک خیال وبلاگ تفریحی کتابخانه عمومی قدس pnjareh2jedareh Tiffany wikichejoor