صالحه +



قرار بود من واسه یه کسی، یه چیزی بنویسم. یه چیزایی هم تو ذهنم بود. حالا میگم. لودینگ!
مثلا برادر خودم، رفتیم براش خواستگاری. چندین بار! ولی ما از اون خانواده‌ها نبودیم که وقتی زنگ می‌زدیم پشت تلفن بپرسیم: "ببخشید، دخترِ شما بور و سفید و چشم‌‌رنگی هست یا نه؟" همیشه مامانم اخلاق و خانواده دختر رو ملاک قرار می‌داد و از قضا در اکثر اوقات وقتی دیگه حضورا خدمت خانواده دختر می‌رفتیم، متوجه می‌شدیم که علاوه بر همین مساله ظاهر! خیلی چیزای دیگه‌شون هم باهامون جور در نمیاد ولی یه شیرینی می‌خریدیم و می‌رفتیم و با احترام جواب می‌دادیم که: "احتمالا با هم جور در نمیان."
البته برای من خیلی سخت بود که با مامانم همراهی کنم. آخه این رویه مامانم رو قبول نداشتم. رضا که اِند معیاراش همون سه قلم مساله ظاهر بود و بقیه‌ش رو سپرده بود به خدا. بازم خدا رو صد هزار مرتبه شکر که هم به چیزی هم که می‌خواست رسید و هم اینکه عروسمون هم دختر خوب و گلی هست. با این وجود، شاید الان رضا احساس خوشبختی‌ نکنه، اما صددرصد احساس کمبود نمی‌کنه. :))
مورد دیگه داشتیم تو همین فک و فامیلمون. پسرخاله‌ام که هم‌سنم هست رو عرض می‌کنم. فقط یه بار همسرش رو قبل از ازدواج دیده بود و آناً به محض اینکه دخترخانم سلام می‌کنه، مورد پسندش واقع میشه و از همون لحظه استارت پروژه خواستگاری رو می‌زنه. جلّ الخالق! چگونه؟ پسرخاله‌ام عاشق وقار این دخترخانم میشه که طوری سلام کرده بود که کاملا حیا و . درش عیان بوده و اینا! بعدا هم چون با هم فامیل بودند، بیشتر پرس و جو می‌کنه و خلاصه به ازدواج هم ختم می‌شه الحمدلله! و عجیبه بدونید که بی‌نهایت باهم تفاهم دارند. یعنی علی فقط با یک لحنِ سلام کردنِ فاطمه، به این حجم از تفاهم پی برد! از بعضی از کتابا دو جلد تو خونه‌شون دارند چون جفتشون تو مجردی‌شون اونو خونده بودند!!! البته رضا هم با همسرش تفاهم زیادی داره اما چون خیلی فرهیخته نیستند! :)) چیز بارزی وجود نداره که من خدمتتون عرض کنم!
یا مثلا شوهرِ خودِ من! از جلسه دوم سوم خواستگاری مطمئن بوده که فقط با من خوشبخت میشه اما من تا جلسه دهم هم دو دل بودم و تاااازه تا دو سه سال بعد از ازدواج هم به اطمینان قلبی نرسیده بودم. اینجاست که آیه می‌فرماید: "لیطمئن قلبی!!!"
می‌خواستم بگم مرد‌هایی که مرد زندگی‌اند واقعا می‌دونند از زندگی چی می‌خوان. مردهایی که می‌دونند از زندگی چی می‌خوان هم خوب می‌دونند چه زنی می‌خوان! 
یعنی دخترانم! صغری کبری نتیجه اینکه مردِ زندگی خودش می‌دونه باید بره خواستگاریِ چه کسی!
یعنی می‌خواستم بگم پیشقدم شدنِ دخترا واسه خواستگاری فقط به خاطر ماجرای حیای دخترانه و اینکه بعدا سرکوفت بخورن و سرخورده بشن و اینا نیست. فقط به خاطر اینکه دوست دارن عاشق براشون به زحمت بیافته و اینا نیست!
اما واقعا چه حرفا. عجب خیالات خامی!
نظرم تغییر کرد.
چون خیلی طولانی شد، ادامه‌ش رو جمعه میگم! :)

دیشب سردم بود.
پریشب هم سردم بود.
شب قبلش هم سردم بود.
می‌خوام یه پتو مسافرتی ژله‌ای بخرم و باهاش یه سرِهمی کلاه‌دار برای خودم بدوزم. جلوش هم زیپ داشته باشه. همش رو هم با دست می‌دوزم که چرخم خراب نشه.
بعدش شبا می‌پوشمش و بازم پتو رو خودم می‌کشم.
باید خودم به فکر خودم باشم. وگرنه هیچ وقت نه طراحان لباس‌های مدرن و کلاسیک به فکر مشکلات مردم تو سرما و گرما بودند و هستند و نه طراحان لباس اسلامی.
حالا شاید هم پتو مسافرتی‌ مذکور رو قهوه‌ای خریدم. خرس‌های گریزلی رو هم دوست دارم آخه.

این مطلب خیلی طولانی هست ولی با اطمینان می‌تونم بگم که اگر نخونید شاید هیچ‌وقت پشیمون نشید چون اصلا نمی‌دونستید در مورد چی هست. پس چطور پشیمون بشید؟ اما اگر بخونید یه روزی میاد که میگید: "این صالحه هم علم غیب داشت. از کجا می دونست که قراره این طوری بشه؟"
توی همون پستی که میلاد دخانچی گزارش اربعینش رو در اینستاگرام نوشته بود، به این نکات هم اشاره کرده بود که دولت عراق برای برگزاری مراسم اربعین هیچ برنامه‌ای نداره و ازش تعبیر کرده بود به "فقدان استیت مرکزی". اینکه اداره کنندگان مراسم، عشیره‌ها و خاندان‌های بزرگ هستند. البته من این رو کاملا قبول ندارم. به نظرم چیزی فراتر از فرهنگ قبیله‌ای باعث میشه عراقی‌ها فرهنگ میزبانی اربعین حسینی رو داشته باشند. اما نکته‌ی جالبی که آقای دخانچی بهش اشاره کرده بودند، این بود که چقدر ما ایرانی‌ها ذیل فرهنگ اربعین، به فکر تمدن سازی هستیم.
خوندن پست ایشون + ماجرای ایستگاهی که همسرم برای پیاده‌روی جاماندگان اربعین درست کردند، باعث شد که یک چالش فکری برام ایجاد بشه. به نظر شما الگوی درستِ میزبانی در اربعین چیه؟ یا به عبارتی کدام الگو باعث میشه ما در ترازِ مسلمانانِ تمدن‌ساز قرار بگیریم؟
اول بذارید بگم که شوهرم برای این ایستگاهِ موکب‌گونه چه کرد. اول پیامک زد و در فضای مجازی اطلاع‌رسانی کرد و تقاضای کمک مالی کرد. در مسجدی هم که به تازگی امام جماعتش شده اعلام کرد و گرچه مسجد پولداری دارند اما خودِ مسجد حاضر نبود از صندوق خودش چیزی بده. شوهرم هم بنا نداشت به خاطر این مساله پیرمردهایی که جد اندر جد صاحابِ مسجدند رو حساس کنه. در نتیجه به کمک‌های مردمی اکتفا کرد. نزدیک ۱۰-۱۲ تا گونی سیب‌زمینی خرید و برد خونه مامانش. اونجا سیب‌زمینی ها رو تو حیاط شستند. یه مقدارش رو هم بین همسایه ها پخش کردند و همه ی محل برای کمک به نذری اربعین امام بسیج شدند. بعدش سیب‌زمینی‌های خرد شده که توی آب بودند رو با وانت بردند ایستگاه همه ی این کارا هم روز قبل اربعین انجام شد و از صبح اربعین شروع کردند به سرخ کردن و پخش کردن. شوهرم میگفت ایستگاهِ ما جزو معدود ایستگاه‌هایی بود که صف داشت و این یعنی همین ایده ساده چقدر طرفدار داشت!
اما اسمِ ایستگاهشون فکر می کنید چی بود؟ به اسمِ مسجد بود. مسجدی که حاضر نشده بود یه هزار تومنی کمک این ماجرا کنه اما شوهرم اصرار داشته که به اسم مسجد باشه چون معتقد بود سال بعد و سال‌های بعد، مسجدی‌ها نمی تونند جلوی این سیلِ عاشقان امام بایستند و بلاخره تسلیم می شن :)
حالا برگردیم به صحبت خودم. چیزی که من با مطالعاتم فهمیدم اینه که در سیره پیامبر، مسجد یعنی همه چیز. مسجد یعنی محلِ عبادت. مسجد یعنی محل آموزش. مسجد یعنی محل تربیت. مسجد یعنی محلِ قضاوت. مسجد یعنی محل شور و م. مسجد یعنی سنگر فرماندهی جنگ. مسجد یعنی قرارِ هیئت. مسجد اینطوری اینقدر قدرتمند میشه که با یک اشاره می تونه یه عالمه نیرو بسیج کنه. به خط کنه. بفرسته به محلِ نیاز.
ما از اول انقلاب تا الان از همین کم‌توجهی به مسجد خیلی لطمه خوردیم. من حتی با حسینیه هم موافق نیستم. این کارکردهایی که گفتم رو فقط مسجد داره.
حالا برگردیم به بحث. قرار بود ببینیم الگوی ترازِ میزبانی از زوار اربعین در راستای ایجاد تمدن بزرگ اسلامی چیه؟ به نظر من ساماندهیِ پذیرایی از این حجم از زوار جز زیر لوای مسجد امکان‌پذیر نیست. هر شهر ده‌ها مسجد داره و هر مسجد می تونه یه ورِ ماجرا رو بگیره. مسجد‌ها با هم هماهنگ میشن و اینطوری نظمِ مراسم در سطح کلان صدها برابر میشه. در واقع یه شبکه عنکبوتیِ بسیار قدرتمند و وسیع ایجاد میشه که اثراتِ مثبتِ زیادی داره که در بیان نمی‌گنجه. یکیش اینه که مردم برای اینکه از تحولاتِ جامعه و محله‌شون عقب نمونند، بیشتر به مسجد سر می‌زنند و تمایل جوانان به دین و عبادت هم خیلی بیشتر میشه. به هر صورت فضای مسجد یه فضای دوست داشتنی و ملکوتی هست. مکان پرواز ملائک. خودِ من به شخصه همیشه به محض ورود به مسجد احساس بی‌نظیری داشتم. مشکلِ من برای مسجد رفتن همیشه  نداشتنِ انگیزه کافی بوده و یه عده آدمِ کج فهمِ متکبر که عادت داشتند و دارند که جوان‌ترها رو از مسجد زده کنند. البته در این بین خودِ ت و نیز سازمان امور مساجد کم مقصر نبودند و نیستند که هیچ‌وقت نقش کلیدی خودشون رو آن طور که باید و شاید متوجه نشدند.
مسجد، پایگاه مشترک همه‌ی مسلمانان فارغ از هر جناح و قومیتی هست. حتی اگر یک مسجد متعلق به یک جماعت خاص باشه، باز هم درش به روی همه بازه. پس ایران و غیر ایران نداره. در ترازِ تمدن سازی هست. حالا شما اگر مکان دیگه ای رو به این منظور سراغ دارید، بفرمایید بگید. بسم الله!

دیشب رفتم اینستاگرام. صفحه میلاد دخانچی. یه گزارش تصویری از سفر اربعینش گذاشته بود. اولین تصویر، ترمینال جدید فرودگاه امام خمینی به نام "سلام" بود و در موردش اینطور نوشته بود: "ترمینال سلام علیرغم اینکه به تازگی به بهره‌برداری رسیده است، در بی‌هویتی و فاجعه‌بار بودن در دیزاین دست کمی از فرودگاه امام ندارد."
من می‌خوام این بخش رو به مطلب "انزوای مومنانه" ربط بدم.
نظر شما چیه؟
فکر نمی‌کنید ساخت این ترمینال و هدایت مذهبی‌ها به یک مکان دیگر، منزوی کردنِ مذهبی‌ها و مذهب است؟ 
فکر نمی‌کنید بیرون کشیدن قشری که انگیزه‌های الهی اون‌ها رو به فرودگاه کشونده، از دلِ سفرهای عادی و روزمره مردم، منزوی کردنِ اونهاست؟
فکر نمی‌کنید لیبرال‌ها و سرمایه‌دارها از این انزوا سود می‌برند؟
اگر فکر می‌کنید شرایط با ورود ۵ تا خانواده مذهبی به فرودگاه، به نفع مذهبی‌ها تغییر نمی‌کنه، سخت در اشتباهید. حال اینکه به خاطر اربعین ۵ خانواده که نه. صدها خانواده مذهبی در ترمینال یک و دو تجمع کرده بودند.
اون‌ها می‌ترسند. شاید حتی از اینکه یه ژاپنی که برای سرمایه‌گزاری وارد ایران شده با جماعتی از قشر مذهبی روبرو بشه هم می‌ترسند.
حالا یه سوال دیگه: به نظر شما نقش خودِ مذهبی‌ها در این انزوا چی بوده؟
اول ما منزوی شدیم یا اول اونا ما رو منزوی کردند؟

پ.ن: یه عده کامنت گذاشته بودند ذیل پست دخانچی که این بدترین گزارشی بود که از اربعین خونده بودیم. 
یکی نیست بگه چرا انتظار دارید کسی که بیشتر از ۱۰ ساله داره در مورد فرهنگ و حکمرانی و . فکر می‌کنه و مطالعه می‌کنه و درسش رو خونده و دکترا گرفته، مثل شما فکر کنه؟ 
به اهل علم احترام بذاریم :)

دوست داشتم امروز بریم پیاده‌روی جاماندگانِ اربعین. 
با این‌که وقتی مصطفی نبود گفتم من دیگه جاماندگان نمی‌رم و .
و چند روزه هم هی می‌گم من دیگه اربعین کربلا نمی‌رم و .
آخه ناراحتم. احساس می‌کنم این همه بی‌توفیقیم به خاطر اینه که یه فرزند ناخلفم. پدرم از دستم ناراحته. یعنی درست فکر می‌کنم؟ نمی‌دونم آیا امام‌حسین(ع) می‌خواد من رو ادب کنه؟ اصلا نمی‌تونم وضعیت خودم رو تحلیل کنم! کمک!!!
گرچه همسر پیامک داده: "ببین جوری جمیت داره میاد ک انگاری تا سبح هس" یعنی وقت نداشته بدون غلط املایی بنویسه :/
همسرم و بچه‌های مسجدشون ایستگاه زدن کنار خیابون اصلی. چند روزه درگیر کارهای ایستگاهه‌. پول جمع کردن برای خرید و مکان ایستگاه و . 
دیروز هم که کلی کار بود که حوصله تعریفش رو ندارم.
امروز از صبح رفت برای کارهای ایستگاه و الان ساعت یک ظهر هست.
سهم من پشتیبانی ایشون در منزل و شنیدن صدای هلی‌کوپتر‌ها و مداحی موکب‌های بزرگِ خیابونه. 
و با اینکه دوست دارم برم ولی حس می‌کنم به ته‌دیگش هم نمی‌رسیم! تازه همه راهپیمایی‌ها تو ایران صبح تا ظهره! نه بعد از ظهر :( اینجوری دیگه حسِ پیاده‌رویِ واقعی بهم دست نمی‌ده :(
+ این مطلب تکمیل میشه.
+ در مورد مطلب قبل واقعا اصلِ کلامم به حاشیه رفت!!! عنوانِ مطلب خیلی گویاست. احتمالا پی‌نوشت خواهد خورد.

خب همسر اومد. خسته‌ی خسته. و خستگی اون و اذیت‌های زینب و کمی تنبلی از جانب من و همسر دست به دست هم داد که وقتی با کالسکه به خیابان اصلی رسیدیم دیدیم تموووم شده!
خیلی ناراحت شدم. برگشتیم تا با ماشین بریم سمت مسجد. یه ذره بحث کردیم الکی. گفتم بهش همش تقصیر توئه که برای خانواده وقت نمی‌ذاری. اون از سفرت اینم از الان. قبول نمی‌کرد. بعدم بحث رو منحرف کرد که: بهم اقتدا نمی‌کنی؟ از عدالت ساقط شدم؟ منم واقعا حوصله بحث جدید رو نداشتم. ولی واقعا اگر حرف نزنم دونه دونه موهام قراره سفید شه. 
خلاصه تو مسجد اذان رو که گفت، پاشدم نزدیک صف‌های نمازگزارها شدم. بعدش به خودم گفتم: شوهرم به همه خیر می‌رسونه. فقط به من ظلم کرده _البته اگر کرده باشه_ پس اگر نبخشمش عدالتش پَر میشه. بخشیدمش و حداقل به زعم خودم باعث شدم نماز بقیه هم صحیح بشه! (چقدر از خود متشکرم!!! ) ولی نمازی که پشت سرش خوندم بهم چسبید. مدت‌ها بود که به جز نماز صبح، نمازاش رو ندیده بودم. صداش موقع حمد و سوره یه جور خوب‌تری بود. معمولا از نماز‌ خوندن پشت سرِ ِ جوان خوشم نمیاد ولی این بهم چسبید.
بعد از نماز انگار بهش الهام شده بود که بخشیدمش. هرچند بازهم شکایت می‌کردم. ولی می‌دونم. تهِ دلم می‌دونم اگر قرار باشه ناراحت باشم باید اول از دستِ خودم ناراحت باشم و شخصا عذاب وجدان داشته باشم. ولی چیکار کنم. من خیلی ضعیفم. می‌ترسم تک و تنها کالسکه دوقلو رو تو خیابان راه بیاندازم. ضعیفم خدایا. یا ربّ ارحم ضعف بدنی :'(

خب. ناراحتیِ من ادامه پیدا کرد. البته توقع هم ندارم دوستانِ مجردم یا دوستانِ متاهلی که هنوز بچه‌دار نشدند و فارغ‌البال سفر می‌روند و دوستانِ متاهلی که بچه‌های بزرگ دارند، من رو درک کنند. ته دلتون بگید این صالحه چقدر درگیره. چقدر ضعیفه. عیبی نداره. یادم میاد سرِ ماجرایِ اردوجهادیِ عیدِ امسال هم چقدر دخترایِ تازه متاهل‌شده‌ی گروه پزشکی‌مون من رو نواختند ولی آخرش هم من مثل بقیه دوستانِ هم‌گروهیم، کارم رو انجام دادم. گرچه خیلی سختم بود. چنانکه گفتم قبلا.
عیبی نداره. خدا قسمتتون کنه شما هم بچه‌دار بشید و طعمِ سختی‌ها و شیرینی‌هاش رو توامان بچشید.
البته شرایط مشابه خودم رو هیچ‌وقت در میان اطرافیان ندیدم و بعضا در بعضی از کتاب‌های همسران شهدا!!!! شبیه‌ش رو دیدم ولی متاسفانه من اینجوری نیستم که تحمل این شرایطی که بر من گذشت، برام راحت باشه و فراموش کنم و یا بسوزم و بسازم. نمی‌تونم.
بله! تا یه حدی در توانم هست و زورم رو می‌زنم ولی اتفاقاتی که افتاد و کمابیش اینجا نوشتم و صدالبته همه‌چیز قابل گفتن نبوده و نیست، در توانِ من نبود. استرس و خستگی اون روزها هنوز هم برای من باقی مونده. 
آخرش هم به همسر گفتم. یه مداحی از میثم مطیعی رو با گوشیم رو شروع به پخش کردم و اینطوری شروع کردم که گفتم: خودت رو بذار جایِ من. و دوباره براش همه‌چیز رو مرور کردم. همین چیزایی که تو وبلاگم می‌نویسم و اون هیچ‌وقت نمی‌خونه رو گفتم. خیلی آرام. خیلی مهربان. 
آخرش گفت: چیکار کنم که تو استرس نداشته باشی؟‌ می‌خوای بریم محضر تعهد بدم که دیگه اربعین نمی‌رم؟ گفتم به چه دردم می‌خوره؟‌ گفت: سه ماه تا ۶ ماه حبس داره اگر بزنم زیر قولم. گفتم: بووووق! من بدون تو یه روز هم نمی‌تونم تحمل کنم! سه‌ماااه! تا ۶‌ماه بری زندوون؟؟؟ و هر دومون خندیدیم‌ و همسر بازهم کمی حرف زد تا روانِ من رو متقاعد و آرام کنه.
خودش هم می‌دونه. از اربعین برنگشته به فکر هماهنگی اردو‌جهادیه، از اردو برنگشته به فکر اربعین. قرار شد بیشتر ملاحظه من رو بکنه.
امیدوارم بریم به سمت تعادل.

شما هم ببخشید من رو اگه کامتون تلخ میشه. سعی می‌کنم همیشه بعدش از شیرینی‌ها هم بنویسم :)

اون رستورانی که گفتم رفته بودیم، نزدیک میدان ورودی کهف الشهدا. این هفته دوباره با نسیم‌اینا رفتیم.
مدیر رستوران از شوهرم پرسیده بود: بالای اون کوه چه خبره؟ 
_ قبر شهداست.
_ جدی؟ همیشه برام سوال بود ولی هیچ وقت نرفته بودم.
_ مگر تا به حال کسی که از اونجا اومده باشه نیومده رستورانتون؟
_ نه! شما اولین خانواده هستید.

بار قبل هم یه برقِ نگاهی در چهره یکی از پیشخدمت‌ها تشخیص دادم که معلوم شد بی‌دلیل نیست.
همسرِ من و نسیم بی‌نهایت شوخ اند. باب صحبت با همین پیشخدمتی که عرض کردم، باز شده بود و پرسیده بود اهل کجا هستیم. ما هم که همه‌ی ایران رو فتح کردیم :) پرسیده بود آقای فلانی (فامیلی پدرم رو گفته بود) رو می‌شناسید؟ و وقتی شوهرم گفت دامادشونم، کار به درد و دل هم کشید :)
من و نسیم هم در منوّرالفکرانه‌ترین حالت ممکن نشسته بودیم و فقط سیگار رویِ لب من و نسیم کم بود و داشتیم زیر آسمون با پس‌زمینه صدایِ یواشِ یه خانم که خارجکی می‌خوند، بچه‌هامون رو تماشا می‌کردیم که داشتند نقاشی می‌کشیدند و گپ می‌زدیم و حال و هول . و  واقعا جاتون خالی بود که در بحث‌های من و نسیم به عنوان دوتا طلبه رادیکال شرکت کنید و اینا!
+ ضمنا تعارف کردند که صدای بلندگو رو قطع کنند ولی ما خودمون قبول نکردیم. یه ذره میکروب گاهی برای بدن لازمه :))

امروز صبح با بچه‌ها، یعنی فاطمه‌زهرا و زینب رفتم باشگاه روبروی خونه‌مون که ببینم سانس‌ها و کلاس‌هاشون چجوریه.
اطلاعیه‌ها روی تابلوی اعلانات بود. ازشون عکس گرفتم.
بعدش از خانوم‌هایی که پشت میز پذیرش نشسته بودند پرسیدم که سانس استخر چطوریه؟ چون سانس استخرشون رو نه روی تابلو زده بودند و نه توی سایت‌های پول‌تیکت و پونز و اینا چیزی دیده بودم.
یکی از اون خانم‌ها هم اومد و جوابم رو داد.
ولی برام رفتار دوگانه تمام اون خانم‌ها عجیب بود. از یک طرف ذوق می‌کردند به بچه‌ها و التماس می‌کردند که زینب رو بدم بغلشون و با تعجب ازم می‌پرسیدند که هردو بچه مال خودم هستند و .
از طرف دیگه یک جمله می‌گفتند پشت‌بندش این مساله رو "چندباره" تذکر می‌دادند که ورود بچه به ورزشگاه ممنوعه!
بعدش هم مرتب ازم می‌پرسیدند که بچه‌ها رو می‌خوای چیکار کنی؟ کجا می‌خوای بذاریشون؟ و دوباره و چندباره تذکر!
دیگه واقعا بهم برخورد. چون مجبور نبودم بهشون توضیح بدم که با بچه‌هام چیکار می‌کنم و تازه امان هم نمی‌دادند که بخوام توضیح بدم :/ 
و از همه بدتر اینکه فاطمه‌زهرا داشت می‌شنید. واقعا این‌همه تکرار لازم نبود :/
یکی نبود بگه خب اگر با این همه دک و پزی که ورزشگاه داره، یه سایت داشتید که این اطلاعات رو توش زده بودید، من ناچار نبودم با بچه‌هام بیام بپرسم چی‌به چیه.
بعدش اجازه گرفتم و استثناءاً با بچه‌ها رفتم طبقه دو برای دیدن کلاس تیراندازی.
اونجا هم همین داستان. حتی درست و حسابی جوابم رو ندادند. هی تکرارِ ممنوع بودنِ ورود بچه و التماس برای گرفتنِ بچه!!!
واقعا این دوگانگی نیست؟؟؟ :))
نمی‌دونم رفتار این خانم‌ها رو چطور باید تحلیل کنم؟ قانون‌مند و قانون‌مدار بودند؟ دلسوز من بودند؟ کنجکاو بودند؟ حسود بودند؟ عقده‌ای بودند؟ می‌ترسیدند؟‌ چی؟ چرا؟

امشب بابا رو رسوندیم فرودگاه امام. 
+ آدم‌ها رو با چشمایِ مظنونم می‌پاییدم. یعنی همشون برای احساسِ تکلیف و شوقِ زیارت و اینا می‌خواستند برن نجف؟ یا برای اربعین‌بازی و اربعین‌گردی؟! 
+ ولی عجب فرودگاه امامی شده بود. سرتاپا اربعینی. از زمانی که فرودگاه ساخته شده تا به حال هیچ‌کس اونجا رو اونجوری ندیده بوده.
+ بعدش رفتیم دیدنِ نسیم‌اینا. پرند، خونه‌ی خواهرشوهرشون تشریف آوردند. آخه من دیگه چقدر التماسش رو کنم بیاد خونمون. یه ذررره _فقط دو ساعت_ حرفیدیم. اصن وقت نشد :|
+ نسیم داره جزوه کودک متعادلِ استاد سلطانی رو می‌خونه :( منم می‌خوام! ولی فعلا وقت ندارم :(
+ تا خونه برای همسر فک زدم. ۴۰ دقیقه داشتم مغزش رو شستشو می‌دادم که بره پیج father_of_daughters رو ببینه :) 
البته دروووووغ! این همش ۵ دقیقه از آخر صحبت‌هامون بود. بیشتر اینکه انرژی بیشتری برای تربیت فرزند بذاره. مطالعه کنه. خلاقیت در تربیت از درونش بجوشه و الخ 
یه جمله قصار هم گفتم: 
اینکه هر بار یه چاله رو پر کنیم و بعدش بریم سراغ یه چاله دیگه، بهتر از اینکه که همیشه یه چاه داشته باشیم. 
یه حفره‌ی همیشگی، یعنی یه بحرانِ لاینحل. ولی هر بار که یه مشکل پیش میاد اگر سریع بریم سراغش و حلش کنیم، در آینده هم بچه‌هامون متعادل‌تر خواهند بود چون حداقل در تمام مدت عمرشون دچار یک یا چند بحران نبودند که حفره‌ی شخصیتی براشون ایجاد کنه.
+ همون طور که خوندید، این جمله قصار، تفصیل مطولی داشت. پوزش!
+ من نمی‌دونستم که اینقدر بعضی از مادرها بچه‌هاشون رو تنبیه بدنی می‌کنند! یا مثلا یه ذره حتی. در حدّ وشگون و سفت گرفتن دست و کشیدن دست و گوش و اینا! 
واقعا به خودم افتخار کردم.
+ باید یادم باشه فاطمه‌زهرا خواست بره مهدکودک مرتب حواسم رو جمع کنم که اونجا چی می‌گذره. نکنه بهش مخدر‌های جسمی یا روانی مثل خواب‌آورها یا تلویزیون بیش از حد و . بدن. یا مثلا تهدید و تنبیه بدنی. باید خیلی اعتمادش رو داشته باشم که همیشه بهم بگه اونجا چه خبره.
+ اینم نمی‌دونستم که چقققدر زیادند مادرهایی که بچه‌هاشون رو در سنین پایین بلانسبت خر فرض می‌کنند و گولشون می‌زنند و وقتی بچه‌، ۵ -۶ ساله میشه پدر و مخصوصا مادر رو ذلّه می‌کنه و اینجاست که والدین و مخصوصا مادر بلانسبت عین خر در گل باقی می‌مونند. واقعا ناراحت‌کننده‌است. ولی این همون قانون کارما (karma) است.
+ به خودم افتخار کردم که از وقتی فاطمه‌زهرا حتی حرف هم نمی‌تونست بزنه، باهاش مثل یک آدم بالغ رفتار کردم. بهش احترام گذاشتم و سعی کردم درکش کنم. مفاهیم رو براش ساده‌سازی کردم و بهش انتقال دادم و در بیشتر موارد او همون چیزی رو انتخاب می‌کرد که من درست می‌دونستم. گرچه نمی‌دونم چقدر کارم در تراز تربیت یک کودکِ متعادل هست ولی فعلا به طور تجربی می‌بینم از رفتار خیلی از مادرها بهتره.
+ صبح ۲۴ مهرماه، مامان و مهدی با هم رفتند مهرآباد به سمت اهواز. بلاخره همه راهی شدند جز من :)
من ساعت ۷ بیدار شدم. ۸ دیگه همسر رفته بود. بچه‌ها هم خواب بودند. افتادم به جون خونه. و فقط جارو زدن و تمیز کردن دو تا پنجره اتاق فاطمه‌زهرا و آشپزخونه ۲ ساعت زمان برد. البته پنجره‌ها از زمان مستاجر قبلی تمیز نشده بودند. محله‌ ما هم خیلی دوده داره. آاای کثیف بودند :| تازه هنوز هم جای کار دارند. چون می‌خوام پرده اتاق فاطمه زهرا رو بزنم تمیزشون کردم. تمیز کردن این خونه خیلی سخته. اگر کسی می‌تونه بهم بگه این آمریکایی‌ها و انگلیسی‌هایی که با وجود چند تا بچه، خونه بزرگ دارند، چجوری خونشون رو تمیز می‌کنند، ممنون میشم.

یه اتفاقات جدیدی تو زندگیم داره می‌افته از طریق تحلیلِ اتفاقاتِ گذشته مخصوصا یک سال اخیر دارم به اهمیتشون پی می‌برم.
تحلیل وقایع اخیر زندگیم رو هم نوشتم اما الان می‌خوام فقط نتیجه‌اش رو اینجا بنویسم.
نتیجه اینکه برای خودم خیلی برنامه‌ریزی کردم و خدا یه جور دیگه‌ای برام برنامه‌ریزی کرده بود.
آدمی در شرایط من ممکنه با هر کدوم از به هم ریختنِ برنامه‌هاش به هم بریزه و قاطی کنه. اما من از کلاسِ NLP استاد حورایی یاد گرفتم که بگم: بَه‌بَه! لالالا! یعنی هرچه پیش آید خوش آید.
و الان خیلی خوشحالم که به خدا تکیه کردم و هر بار که فهمیدم من به درد کاری که براش نقشه کشیده بودم نمی‌خورم، به جای غصه خوردن، نیمه پرِ لیوان رو دیدم.
امروز هم یکی از اون روزا بود. یه کاری که براش برنامه ریخته بودم و می‌دونستم کلی توش عایدی مالی برام داره، پوچ از آب دراومد. کلا برام عجیبه. چند هفته است توی این وبلاگ دارم در مورد بعضی از موضوعات فک می‌زنم و بعدش TV رو روشن می‌کنم و می‌بینم تو برنامه بدون توقف و ثریا و . متخصصینی که علم و تجربه‌شون صدها برابر منه دارن روشنگری می‌کنند. از فرهنگ درخت میوه کاشتن بگیر تا محوریت مسجد تا چندهمسری و فرزندآوری.
یه چیزایی هم که هنوز تو وبلاگم مطرح نکردم هم دوباره همین ماجرا برام پیش میاد دیگه اینا رو بذارید نگم.
اینا برام نشونه شده که برم سراغ همون کاری که زمین افتاده؛ سنگرش خالیه و من می‌تونم بهترینش باشم!!!
با خودم عهد کردم که عین بچه‌ی آدم ذهنم رو جمع و جور کنم و دیگه به هیچ چیزی جز موفقیت علمی و کاریم در حیطه رشته‌ی خودم فکر نکنم. فقط رشته‌ی خودم! و هر چیزی که باعث پیشرفتم توش میشه.
برای همین این تصمیم دارم دیگه تو وبلاگم در مورد موضوعات پراکنده ولو خیلی جالب ننویسم چون همونطور که گفتم قرارم اینه که دیگه به چیزای مختلفِ بی ارتباط به رشته ام فکر نکنم.
فلذا به خودم یه استراحت می‌دم. که بیشتر روی رشته ام تمرکز کنم و اگر موضوع جالبی در اون حیطه بود حتما براتون می‌نویسم.
این استراحت ۴۰ روز هست و روز چهلم وبلاگم ۱۰۰۰ روزه می‌شه. 
تصمیم گرفتم برای جشن گرفتنِ این روز بسیار مهم و باعظمت!!!! با حضور فعال و با نشاط شما خواننده‌های وبلاگم، یه برنامه‌ی صندلیِ داغ داشته باشم! WoW!
خوبه؟؟؟ دیگه چی‌کار کنم!؟ باید یه کاری کنم هم خدا راضی باشه هم خلق خدا :))))

پ.ن: اومممم! راستی کتاب "پریدخت، مراسلاتِ طهران پاریس" رو بااااید حتما بخونم!!! ولی استثنائا تصمیم دارم بخرمش! 
استثنائا هم چون با اینکه کتابِ Islamic thought in quran برام مهم‌تره ولی نخریدمش. :/

الان که این مطلب رو می نویسم مچ دست چپم به خاطر زیاد بغل گرفتنِ زینب با دست چپ درد می کنه و مجبور شدم با لپ تاب بنویسم. چه کنم که اعتیاد به نوشتن، اعتیادی بسیار جدی است!
من و دخترخاله ی جون جونیم عارفه، که ۵۰ روز ازم بزرگتره، ده دوازده سالمون که بود، شب تا صبح بیدار می موندیم و درد و دل می کردیم. پای ثابت حرفامون هم این بود: بیا وقتی بزرگ شدیم این کار رو با بچه مون نکنیم.
هرچند مادرم و پدرم بعضی از خطاهای تربیتی رو در تربیت ما بچه‌هاشون، مرتکب شدند ولی الان بی‌نهایت خوشحالم که مادرم در خصوص تربیت فرزند مطالعه می‌کنه و دغدغه داره و من الان آغوش امنش رو برای سپردنِ بچه‌ام بهش دارم. چقدر خوبه که آدم در هر سنی، آموختن رو جزو ضروریاتِ زندگیش ببینه و براش هزینه کنه. مثل مامانم که الان تو ۵۰ و اندی سالگی کلاس تربیت فرزند استاد حورایی رو میره و به منم یاد میده.
البته من هنوزم در حال گرفتنِ انتقام هستم :))) مثلا تو همون دو شبی که هیئت خونمون بود، یه خواهر و برادر اومده بودند مراسم. برادره خواهرش رو ناراحت کرد و اشکش رو در آورد. گذشت. چراغا رو که روشن کردیم، من و مامانم رفتیم تا اتاقِ کن___فی شده‌ی فاطمه‌زهرا رو یه ذره سامون بدیم. اون دختر هم نشسته بود. عمدا، چون مامانم هم بود، بهش گفتم: می‌دونی؟ برادرا خیلی موجودات بدی اند. همش اشک آدم رو در میارن. من وقتی بچه بودم و آواز می‌خوندم، داداشم داااد می‌زد: نخوووون! نخوووون! (یعنی صدای چندش داداشم هنوز تو گوشمه!) بعدشم حتی بزرگ هم که شدم عادتِ زدن رو داشت. می‌زد. ولی من هیچی نمی‌گفتم. فقط واسه خودم گریه می‌کردم (چون مادر و پدرم، حقم رو از اون عوضی نمی‌گرفتند. باید اینقدر می‌زدنش که کف و خون قاطی بالا بیاره! نامرد!) . پسرا خعلی مزخرفن! بزرگ که شدی از خدا بخواه فقط بهت دختر بده!
چهره مامانم در اون لحظات دیدنی بود!

چند شب پیش خونه پدربزرگ شوهرم، خاله ی شوهرم از فاطمه زهرا پرسید: تو خوشگل تری یا زینب؟ فاطمه زهرا کمی من و من کرد. من گفتم: بگو هر دومون خوشگلیم. خاله شوهرم میگه بذار خودش بگه!! میگم: من می‌خوام بهش یاد بدم!
مادر شوهرم بهش می‌گه: آفرین فاطمه زهرا! فاطمه زهرا دختر خوبیه! به همه سلام می کنه! به همه بوس می ده!
در گوش فاطمه زهرا بهش گفتم: مامانی! تو دختر خوبی هستی حتی اگر به کسی بوس ندی. ولی باید به همه سلام کنی. چون سلام کردن کار خوبیه اما آدم مجبور نیست به کسی که دلش نمی خواد بوس بده.
فاطمه زهرا خیلی حساسه. یه بار ازم پرسید: مامان اگر من به حرفت گوش ندم، تو دیگه منو دوست نداری؟ گفتم: مامان من تو رو همیشه دوست دارم حتی اگر به حرفم گوش ندی. من کار بد رو دوست ندارم. دوست دارم تو همیشه کارهای خوب انجام بدی.
بعدا هم پیش اومد که من از دستش ناراحت شدم و گفتم: ناراحتم کردی. گفت: مگه نگفتی حرفت رو هم گوش ندم دوستم داری! گفتم: ناراحتم ولی همیشه دوستت دارم.
گاهی باید این چیزا رو مرتب به بچه گفت. نباید در هیچ شرایطی کاری کنیم که بچه مون احساس کنه که دوست‌داشته‌شدنش مشروط به انجام دادن کاری یا داشتنِ خصوصیتی شده.
مثلا نباید یه کاری کنیم که بچه اولمون فکر کنه برای اینکه دوستش داشته باشیم باید از بچه دوم مراقبت کنه. نباید کاری کنیم که بچه اول فکر کنه برای اینکه دوست داشتنی باشه، باید بچه دوم رو دوست داشته باشه.
نباید بچه ها رو به سمتی ببریم که تصمیم بگیرند وانمود کنند. وانمود کنند عاقل هستند. زیبا هستند. باهوش هستند. با استعداد هستند. عصر جدیدی هستند. درس خوان هستند
یه چیز دیگه هم یادم اومد. یه سوال کهنه و تکراری و مسخره. که تو بچگی از هممون پرسیدند: مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو؟
اگر یه روزی کسی از بچه ام این سوال رو بپرسه میگم بگو: هر دو! مامان مامانه! بابا بابا! این دوتا با هم فرق دارند. مثل هم نیستند که یکی شون رو بیشتر دوست داشته باشم.
البته یادمون هم باشه با بچه ها بیشتر از ظرفیتشون و قد و قواره کودکی شون حرف نزنیم. بذاریم کودکی شون رو بکنند.
فکر نکنید اگر با بچه هامون عاقلانه و منطقی صحبت کنیم متوجه نمی شوند. اونا خیلی بهتر از ما می فهمند. همه چیز رو بهشون توضیح بدید. اونا درک می کنند و عاشق این هستند که بزرگترها باورشون کنند. احساساتشون رو نادیده نگیرند. باهاشون حرف بزنند. درک شون کنند. اشتباهاتشون رو ببخشند. حتی گاهی اشتباهاتشون رو نادیده بگیرند. حرمتشون رو نگه دارند و بهشون احترام بذارند و دوستشون داشته باشند.

اخیرا سعی کردم بیشتر با فاطمه‌زهرا اوقاتم رو بهینه کنم. بعضی از روزا که وقت کنیم و شرایطش باشه با هم کاردستی‌هایی که تو شبکه پویا آموزش می‌دن رو درست می‌کنیم و قسمتی از کار که در توانش هست رو به اون می‌سپرم.
اخیرا، یعنی بعد از سه تا کاردستی، متوجه شدم که این کارِ ساده و بازی کردن با کودکم برای من مثل یک مدیتیشن قوی عمل می‌کنه. تو اون مدتِ درست کردنِ کاردستی به هیچ چیزِ جدی‌ای در زندگی فکر نمی‌کنم و این تجربه بی‌نهایت لذت بخشه. 

آره. نظرم تغییر کرد.
ماجراش اینه که دیشب و امشب (۵ و ۶ آبان ) خونه ما مراسم عزاداری بود و دیشب که پسربچه‌ای خونمون نبود اصلا ریخت و پاش نشد اما امشب، یه جعبه بزرگ کیک یزدی بود و دو تا فسقلِ مذکرِ بلا!!! خونه کن___فی شد! همه‌جا خورده کیک. اسباب بازی‌ها و وسایل شکسته. بازی‌های خطرناک. آب بازی روی موکت.
واقعا قدر دخترام رو دوباره دونستم. دختر!!! مودب! خانوووم! تمیییز! عاقل!!! وای! بی‌نظیره دختر! هلو برو تو گلو دختر! جیگر طلاست دختر! یعنی اِندِ اِندِ اِندِ سعادت و خوشبختیِ هر بنی بشری اینه که دختردار بشه!!! نظرم هم عوض شد. قبلا از خدا ۴ تا دختر می خواستم. بعدش دو تا پسرِ دوقلو! ولی الان می‌گم: خدایا! دو قلوی پسر ندادی هم چه بهتر! بازم دختر بده. والله!
بعدش دروغ چرا؟! از اون تهِ دلم پرسیدم: حالا اگه یه روزی یکی از دخترات (این‌همه هم از خدا دختر می‌خوای!) تا سنِ ۲۵ یا ۳۰ سالگی هنوز وَرِ دلت مونده بود و ازت پرسید: "مامان! ما چرا باید منتظر شوهر بمونیم و خودمون نمی‌تونیم پا پیش بذاریم؟" و از این حرفا! می‌خوای چی جوابشو بدی؟ می‌خوای بگی:(اگر دارید از زبان من می‌شنوید به جایِ من، دهانتان را کج کنید و بگید)"عزیزم پسرا بهتر می‌فهمن باید با کدوم دختر ازدواج کنند!"
بعدش به خودم نهیب زدم: "ای بی‌معرفت! ای بی‌شعور! بی احساس! بی‌عاطفه! بی‌مسئولیت! ای نامرد! واقعا جوابت اینه؟"
خیلی احمقم‌. اعتراف می‌کنم.
و خیلی نادونم. بازم اعتراف می‌کنم.
بعدش به این فکر کردم که اگر دخترام قرار باشه همیشه مجرد بمونند چیکار می‌کنم؟
فکر کردم!
و به این نتیجه رسیدم که تو چشماشون زل می‌زنم و با صدای محکم و مهربونم بهشون می‌گم: "سرتون رو بالا بگیرید. اگر شما کفو داشتید یقین بدونید تا الان ازدواج کرده بودید. برید کارهایی رو انجام بدید که مردها و زن‌هایی که بچه‌دار و همسردار هستند نمی‌تونند انجام بدهند. وقتی هم‌سنِ شما بودم، بچه‌ داشتم و آرزو داشتم به مسلمون‌های سراسرِ دنیا کمک کنم اما تاهل و بچه‌داری نمی‌ذاشت. باید از شما مراقبت می‌کردم. اما شما می‌تونید! برید و پرچم اسلام رو تو دور‌ترین نقاط مسی این کره خاکی با دستایِ دخترونتون به اهتزار دربیارید و به خودتون افتخار کنید که سرور شما دخترا، حضرت معصومه (س) است. برید و مایه افتخار و آبرویِ دین و دنیام بشید!"

+ یعنی باید در این افق تربیتشون کنم. !oh! YES
+ توجه کنید که من یک عقده‌ای بی‌خواهرم!
+ دنیا بدون شما همه چیز را کم داشت، یعنی آهای دخترای مجرد! قدر خودتون و ظرفیت‌هاتون رو بدونید!

دیشب که یه نگاهی به دنبال‌کننده‌های وبلاگم انداختم، دیدم تقریبا نسبت آقایون به خانوما ۵۰-۵۰ هست. البته از لحاظ کیفی، به گمانم خانوم‌ها بیشتر این وبلاگ رو می‌خونند.
اما الان می‌خوام یه نظر‌سنجی بذارم که آقایون باید نظر بدن.
نظرات رو هم تا وقتی همه نظر ندن، تایید نمی‌کنم که جواب همدیگه رو نبینید و از روی دست هم تقلب نکنید! انتظار هم دارم که لااقل یه جواب ساده بدید. آهای آقایون دنبال‌کننده!!! خیلی ممنون میشم همکاری کنید!
خب! دو تا سوال هست.
۱- فکر کنید با مادرتون و همسرتون سوار کشتی شدید. هوا ابری میشه و طوفان شدیدی می‌گیره و خلاصه کشتی به این سمت و اون سمت میره. یهو خانومتون از سمت راست عرشه می‌افته تو آب دریا. بلافاصله هم مادرتون از سمت چپ عرشه کشتی می‌افته تو آب.
هیچ کمکی هم نیست و اونا هم هیچ کدوم شنا بلد نیستند و شما فقط می‌تونید یکی‌شون رو نجات بدید چون برای نجات هر کدوم بپرید تو آب، به خاطر فاصله و بقیه شرایط، دیگری غرق میشه.
کدوم رو نجات می‌دید؟
۲- تصور کنید که مادرتون و همسرتون هر دو مریض شدند. شما هم آشپزی بلد هستید. تصمیم می‌گیرید براشون سوپ درست کنید. متاسفانه شغلتون هم طوری هست که فعلا بودجه‌تون بهتون اجازه‌ی همین یک کار رو می‌ده. بعد از اینکه سوپ آماده میشه، سوپ رو تو دوتا ظرفِ یک‌نفره می‌ریزید و می‌بینید که کم هم اومده!!! بعدش که می‌خواهید ظرف‌ها رو بردارید و برید خونه مادرزنتون که خانومتون اونجاست و خونه‌ی پدری‌تون که مادرتون اونجاست، یک‌هو یکی از ظرفا از دستتون می‌افته و سوپش می‌ریزه رو زمین. بعد از جمع کردنِ سوپِ مذکور از روی زمین تصمیم می‌گیرید سوپِ باقی‌مونده رو برای یکی از دو مقصدِ فوق‌الذکر ببرید. خب! حالا سوپ رو برای چه کسی می‌برید؟
آقایون مشارکت کنید! نگید این می‌خواد هوش و درایت ما رو بسنجه و اینا. اگه جواب ندید، منم کلا جواب تست رو اینجا نخواهم نوشت! باااتشکر!!!

پی‌نوشت اینه که تو سوال دوم این رو هم لحاظ کنید که هیچ کس برای مراقبت از این دو نفر الان بالای سرشون نیست. یعنی هر دوشون تنها مونده‌اند و شام ندارند! :)

۱۵ و ۱۶ آبان ۹۸
خب خودم رو دوباره معرفی می‌کنم! بنده یک عدد رفوزه‌ی بلاکشی هستم. تو اربعین امسال رفوزه شدم.
این مطلب رو شبِ شهادت امام عسکری علیه‌السلام فهمیدم. رفتیم امام‌زاده ابوالحسن شهرری. حاج‌آقا عالی منو به خودم شناساند.
شاید اگه بگم دلیل این رفوزگی، مشکلات و ضعف جسمانی بود، بی‌راه نگفته باشم اما بازم بهانه است.
اما همین امروز، به همین سفره عزا قسم! حاجت‌روا شدم. یک کسی که بهش پول قرض داده‌ بودم گفت می‌خواد پولم رو پس بده و پول برای اون داروی تقویتی جور شد.
حالا هم نپرسیدید اما من میگم که حتی خرسِ قطبیِ صورتی‌مون هم جور شد. + 
عکس هم یادگاریِ امام‌زاده شبِ شهادت امام‌حسنِ عسگری (ع) تو امام‌زاده ابوالحسنه. البته وقتی داشتم می‌خریدمش واقعا یادِ پستِ خرسِ قطبیِ صورتی نبودم. ولی تو مغازه دلبری کرد. بگذریم. فقط خواستم ببینید چقدر قدرتِ ذهنِ انسان زیاده البته برای نی‌نی فعلا. برای خودم هم یه نسخه سینوزیتِ خفن یاد گرفتم از همون دکتری که قراره ازش دارو تقویتی بخرم و عملا دیگه لازم ندارم خرس قطبی بشم.
حالا که اینقدر خدا هوام رو داشته، باید شکر کنم. تصمیم گرفتم کمتر به دنیا تکیه کنم. (توصیه علامه طباطبایی به علامه جوادی) بیشتر از دنیا دل بکنم (حاجتم پیش شهدای کهف الشهداء) مثل وقتی امام حسنِ عسکری به شیعیان گفتند که شیعیان از طریق ۵ تا نشانه‌شون رو ابراز کنند (جهر بسم‌الله الرحمن الرحیم در نماز/ سجده بر خاک/۵۱ رکعت نماز واجب و نافله روزانه/ انگشتر در دست راست/ زیارت اربعین) تصمیم گرفتم چفیه مشکی به جای روسری سرم کنم، تا نشانه طرفداریم از این نظام و پشتیبانیم از رهبری رو ابراز کنم. 
تو روضه‌ی فهیمه دوستم، سخنران الهام بود. هر دوشون هم‌کلاسی‌هام تو حوزه حضرت عبدالعظیم‌ (ع) بودند. الهام گفت حاج‌آقا دولابی توصیه می‌کردند که "حکایت اذان" کنیم. یعنی وقتی اذان میشه، شما هم باهاش تکرار کنید. می‌فرمودند: رفع همّ و غم گذشته و اضطراب و تشویش آینده می‌کنه.
و من چقدر به این توصیه نیاز داشتم و دارم. چون هرچقدر آرزوهای آدم بزرگتر و مهم‌تر و وسیع‌تر باشند، هم و غم انسان بیشتر میشه و من باید به این  توصیه عمل کنم. شاید تو این وبلاگ ننوشتم ولی چقدر من و حورا دوستم نشستیم و فکر کردیم که چه کار فرهنگیِ به درد بخوری بکنیم در موردِ موضوعِ زن!
اینقدر دشمن بعد از انقلاب "مسائل مربوط به ن" رو مورد هجمه و حمله‌ی خودش قرار داده و تو این چند ماه اخیر هم یه سری اتفاقات رو پیراهن عثمان کرده (مثل ماجرای دختر آبی و .) که دیگه داره از شور و مزه به در میشه و بدبختانه یه سری افراد هنوز هم فریب می‌خورند. (در این راستا کامنتم به این دوست خوبِ بلاگرمون رو هم بخونید بد نیست +)
من و حورا نشستیم فکر کردیم. دلمون می‌خواست می‌تونستیم یه "مجله" بزنیم ولی هر دومون بچه کوچیک داریم و کسی رو نداریم که پیگیر بدوبدوهای گرفتن امتیاز و بقیه کاراش بشه. الان البته یه ایده‌های جدیدی با م با همسرم به سرم زده. باید دوباره یه فرصتی پیش بیاد و با حورا گپ بزنم و بیشتر روی کارامون فکر کنیم. ولی به شوهرم می‌گم شاید موفق نشیم که الان دنبال هدف‌های بزرگمون بریم اما هیچ کس جلومون رو نگرفته که بهش فکر هم نکنیم. بذار من و حورا در مورد این چیزا با هم حرف بزنیم. شاید ده سالِ دیگه هردومون با یه کوله بارِ تجربه‌ی مدیریتِ خانواده :) و با فراغ بال، یه روز همدیگه ‌بینیم و یادِ حرفامون بیافتیم و عملی‌شون کنیم. فقط باید وقتش برسه.
آره. اینا رو هم گفتم که بگم من این وبلاگ رو خیلی ی و فرهنگی و . نکردم. دلیلش هم اینه که من بازیِ مافیا رو دوست دارم ولی کسی نیست با من مافیا بازی کنه. خودم خیلی بحث‌های عقیدتی و فرهنگی و ی دوست دارم ولی هم میزان علاقمند به این مباحث کمه و هم من هم‌بازی‌هام رو نمیشناسم. پس وبلاگم رو قاطی این جور حرفا و مباحث نکردم.
من عاشق خیلی از کارام. و بدبختانه خیلی از کارهایی هم که می‌کنم و خیلی هم مهم‌اند از زیر بارِ مکتوب شدن در می‌رن.
مثلِ "دوره تربیت مدرسِ کتاب طرحِ کلیِ اندیشه اسلامی در قرآن" که الان دو هفته است دارم پنج‌شنبه‌ها میرم و از شدتِ پربار بودنش برام، وقتِ مکتوب کردنِ خاطره‌اش رو ندارم. 
اما یه ذره میگم الان. شاید بعدا تکمیلش کردم. جلسه اول بیشتر معارفه‌ بود و بعدش گروه‌بندی شدیم. گروه مباحثه‌ی ما هم جزو معدود گروه‌هایی هست که خودشون پیشنهادِ هم‌گروه‌ شدنشون رو دادند. به جز من که طلبه‌ام، (۷۳) یک طلبه دیگه (x) و دو استادِ دانشگاه (۵۹ و ۶۳) و یک حافظ قرآن (x) و یک فعال حوزه کودک (۶۹) هستند که باعث شده گروهمون یک سر و گردن از بقیه گروه‌ها فعال‌تر باشه. گرچه هم‌گروهی با آدم‌هایی که اعتماد‌به‌نفسِ زیادی دارند معایب خودش رو هم داره اما برای من رشدِ زیادی داره چون باعث می‌شه یاد بگیرم چطور باید انعطافم رو بیشتر کنم و یه جاهایی فداکاری کنم تا دیگران به خودشون بیان. حالا هم کم کم داریم با هم اخت میشیم و نقاط قوت و ضعف همدیگه رو میشناسیم و بیش از حد داره خوش می‌گذره.
زینب رو با خودم می‌برم و حمل کیف و کریر و خودش که به مدت طولانی بغلم می‌مونه عامل دست درد‌هام شده. اما فاطمه‌زهرا پیش مادرم می‌مونه و هر بار هم داره یه داستان جدید درست می‌کنه. این پنج‌شنبه، بعد از اینکه صبحِ زود باباش اون رو خونه مامانم می‌ذاره کلی گریه می‌کنه و تو جواب اینکه صبحانه خورده یا نه می‌گه خوردم. بعدش مامانم اینا می‌برنش کله‌پاچه‌ای و بعدش می‌رن کوه بی‌بی‌شهربانو و انقدر خسته‌اش می‌کنند که وقتی من رسیدم و ناهارش رو دادم، عینِ یک جنازه افتاد رو رخت‌خواب و خوابید و من فقط تونستم برای تشکر از مامانم دستش رو ببوسم. همین.
اما من. توی کلاس که بودم با یک خانومی که چندماهه سرِ بچه چهارمش باردار بود، سرِ حرفم باز شد. اینکه چقدر خدا به وقتِ ما بچه‌دارها برکت می‌ده و اینکه چقدر خودش برامون بهترین چیزها رو مقدر می‌کنه و اینکه چقدر برامون گذاشتنِ بچه‌هامون سخت میشه چون اگر کارمون واجب نباشه احساسِ می‌کنیم حقِ بچه‌هامون هم ضایع شده و حتی این حس چقدر کمک‌کننده است به پیشرفتمون.
چقدر همه‌چیز خوبه. مسئول شورای علمی‌مون هم یه خانم مهربونه. مثل مامانمه. نوه‌اش از زینبم فقط ۱۷ روز کوچیک‌تره. چقدر بهم کمک کرد. چقدر دلگرمم 
کرد و چقدر متواضع و فهمیده بود. +
اصلا همین مدت که با این دکترِ فوق‌العاده آشنا شدم هیچی ازش ننوشتم. شاید بعدا ماجرای آشنایی رو با ایشون و همسر مهربونشون رو نوشتم. 
در مورد کلاسِ زبانِ خانم آزادی که با متد S.L.S.L کار می‌کنند و چند هفته دیگه کلاسمون باهاشون شروع میشه و من از الان تمریناتم شروع شده هم ننوشتم.
خلاصه اینکه من خیلی این وبلاگ رو خاله‌زنکی کردم. می‌دونم خیلی نامردم که چیزای خوب رو کمتر می‌نویسم و برای نوشتنشون به اندازه کافی انرژی نمی‌ذارم. حلال کنید که خوندن این وبلاگ وقتتون رو تلف می‌کنه. ممنونم. 

دیشب که یه نگاهی به دنبال‌کننده‌های وبلاگم انداختم، دیدم تقریبا نسبت آقایون به خانوما ۵۰-۵۰ هست. البته از لحاظ کیفی، به گمانم خانوم‌ها بیشتر این وبلاگ رو می‌خونند.
اما الان می‌خوام یه نظر‌سنجی بذارم که آقایون باید نظر بدن.
نظرات رو هم تا وقتی همه نظر ندن، تایید نمی‌کنم که جواب همدیگه رو نبینید و از روی دست هم تقلب نکنید! انتظار هم دارم که لااقل یه جواب ساده بدید. آهای آقایون دنبال‌کننده!!! خیلی ممنون میشم همکاری کنید!
خب! دو تا سوال هست.
۱- فکر کنید با مادرتون و همسرتون سوار کشتی شدید. هوا ابری میشه و طوفان شدیدی می‌گیره و خلاصه کشتی به این سمت و اون سمت میره. یهو خانومتون از سمت راست عرشه می‌افته تو آب دریا. بلافاصله هم مادرتون از سمت چپ عرشه کشتی می‌افته تو آب.
هیچ کمکی هم نیست و اونا هم هیچ کدوم شنا بلد نیستند و شما فقط می‌تونید یکی‌شون رو نجات بدید چون برای نجات هر کدوم بپرید تو آب، به خاطر فاصله و بقیه شرایط، دیگری غرق میشه.
کدوم رو نجات می‌دید؟
۲- تصور کنید که مادرتون و همسرتون هر دو مریض شدند. شما هم آشپزی بلد هستید. تصمیم می‌گیرید براشون سوپ درست کنید. متاسفانه شغلتون هم طوری هست که فعلا بودجه‌تون بهتون اجازه‌ی همین یک کار رو می‌ده. بعد از اینکه سوپ آماده میشه، سوپ رو تو دوتا ظرفِ یک‌نفره می‌ریزید و می‌بینید که کم هم اومده!!! بعدش که می‌خواهید ظرف‌ها رو بردارید و برید خونه مادرزنتون که خانومتون اونجاست و خونه‌ی پدری‌تون که مادرتون اونجاست، یک‌هو یکی از ظرفا از دستتون می‌افته و سوپش می‌ریزه رو زمین. بعد از جمع کردنِ سوپِ مذکور از روی زمین تصمیم می‌گیرید سوپِ باقی‌مونده رو برای یکی از دو مقصدِ فوق‌الذکر ببرید. خب! حالا سوپ رو برای چه کسی می‌برید؟
آقایون مشارکت کنید! نگید این می‌خواد هوش و درایت ما رو بسنجه و اینا. اگه جواب ندید، منم کلا جواب تست رو اینجا نخواهم نوشت! باااتشکر!!!

پی‌نوشت اینه که تو سوال دوم این رو هم لحاظ کنید که هیچ کس برای مراقبت از این دو نفر الان بالای سرشون نیست. یعنی هر دوشون تنها مونده‌اند و شام ندارند! :)

۱۹ آبان ۹۸
الان که این مطلب رو می‌نویسم ساعت ۱۱ شب و بچه‌ها خوابند. دارم برای همسر غذا درست می‌کنم که فردا ببره سر کارش. 
وقتی ما ازدواج کردیم من اصلا آشپزی بلد نبودم. یعنی حتی برنج ساده رو هم بلد نبودم. قوتِ غالب ما سه تا غذا بود: عدسی، آبگوشت، کل‌جوش، و آخر هفته‌ها می‌اومدیم تهران و قرمه‌سبزی و قیمه خونه مامانامون می‌خوردیم. حتی لباس‌های همسر رو هم براش توی ماشین لباس‌شویی نمی‌انداختم. ظرف شستن و جارو زدن هم نصف نصف. دو سالی اوضاع اینجوری بود و من حتی بعد از یادگرفتن غذاهای سخت‌تر هم به خودم زحمت پخت و پز نمی‌دادم و اگر از منوی ویژه‌مون (عاک) خسته میشدیم سریع زنگ می‌زدیم تهیه غذا. بلاخره باید زنده می‌موندیم!
وقتی فاطمه‌زهرا یک سال و نیمه بود، یعنی سه سال و اندی زیر یه سقف رفتنمون می‌گذشت من تازه آشپزی‌هام نظم و سامان گرفت.
البته همسر تو این مدت هیچ‌وقت شکایت نکرد. شاید به چند دلیل: ۱- من تو جلسات خواستگاری بهش هشدار داده بودم و اون با کمال صحت عقل و سلامت روان پذیرفته بود البته با دوز کمی عشق ۲- می‌دونست چیزی بگه من اصلا تعادل ندارم و زندگی رو جهنم می‌کنم. ۳- که مهم‌ترین دلیل هم هست: اون با زندگی با من چیزهای بیشتری رو به دست آورده بود و حتی میشه گفت چیزی رو از دست نداده بود. دست‌پخت من خیلی بهتر از مادرش و غذای حجره‌نشینی بود و من هم به مرور خیلی از رفتارها و اخلاق‌هام رو اصلاح کردم. ضمن اینکه خیلی خوبی‌های دیگه هم داشتم. مثلا اگر مهربون نبودم لااقل خوش‌زبون بودم :) دعوا راه نمی‌انداختم و می‌تونستم اوقات فراغت همسرم رو به تنهایی یا با کمک دوستانش به بهترین شکل پر کنم و خیلی چیزای دیگه که شاید اگر بگم حمل بر خودستایی بشه :) مثلا اینکه باعث شدم اعتماد به نفس همسرم که تا قبل از اون خیلی خوب بود، خیلی بیشتر بشه. حالا توضیحش بماند!
اینا رو هم گفتم چون تجربه نشون داده الان یه عده شروع می‌کنند به دلسوزی کردن برای همسرم. واقعا زندگی همینه. رشد داره. اونم خیلی رشد کرده. همسر هم خیلی رشد‌ها کرده. بلاخره پدرِ دوتا دختر هست. با وجود همه‌ی خستگی‌هاش به نیازهاشون توجه می‌کنه. برای فاطمه‌زهرا قصه می‌خونه و شب‌ها اونو می‌خوابونه. اگر غذا آماده نباشه یا کم باشه اصلا حرفی نمی‌زنه. شب‌ها ظرف‌های توی سینک رو بدون اینکه بهش بگم می‌شوره. آشغال‌ها رو حتما می‌بره. و این در حالی هست که گاهی از شدت خستگی داره غش میکنه.
من از لحاظ توجه کردن به اطرافیانم از کودکی بد تربیت شده بودم. فقط خودم رو می‌دیدم. از قبل از ازدواجم هم شروع کردم به تغییر دادنِ خودم. گرچه کافی نبود. مثلا تصمیم گرفتم دیگه به کسی دستور ندم که برام کاری انجام بده. درحالی که اگر می‌گفتم دیگران با کمال میل برام انجام می‌دادند. الان اوضاع طوری شده که وقتی می‌بینم دخترای ۱۸ ساله بی‌تفاوتند نسبت به دیگران تعجب می‌کنم. لااقل ما در سن اونا بودیم ظرف‌ها رو تو مهمونی‌ها می‌شستیم. البته اونا رو سرزنش نمی‌کنم. دلم براشون می‌سوزه. شاید دیر متوجه بشن. شاید هم هیچ‌وقت. 
حالا هم من اگر مادر شدم به انتخاب خودم بوده و پاداش انتخاب‌هام رو هم دارم می‌گیرم.
اینکه برام مهمه که همسرم فردا ناهار نخره و دست‌پخت من رو با موادِ درجه یک بخوره یک رشده. یک موفقیتِ شخصیِ بی‌بدیل در کارنامه‌ی صالحه‌ است. اگر هنوز هم نمی‌تونم براش صبحانه آماده کنم اما می‌تونم یه جور دیگه بهش یادآوری کنم که دوستش دارم و برام مهمه.
خب من امشب کار خاصی براش نکردم. گرچه فردا احتمالا برای ناهار خونه مامانم میرم. چون مامان‌زهرا و آقاجان هم از بروجرد اومدند و اونجا هستند. بنابراین اخلاصم برای این پخت و پز زیر سوال نمی‌ره. راسِ ۱۲ غذا رو تموم کردم و دم هم کشیده بود. اینم عکسِ قبل از دم کشیدن +

صبح ساعت ۵:۱۸ از خواب پریدم. دیدم همسر سر جاش نیست. کل خونه رو گشتم. نبود. رفتم تو اتاق، دیدم عمامه‌اش سرِ جاش نیست. فهمیدم رفته مسجد سر کوچه نماز صبح بخونه. منم ساعت ۲ شب خوابیده بودم و خیلی خوابم میومد. خواستم دوباره بخوابم اما تصمیم گرفتم نمازم رو بخونم و چه نمازی! واقعا نفهمیدم چی خوندم. جا داشت قضاش کنم. خلاصه من خیلی به این فکر می‌کنم که چقدر نمازهای همسر روی نمازهای من اثر مثبت داره. همیشه فکر می‌کردم چرا دینِ مرد از دینِ زن توی ازدواج مهم‌تره.
حداقل الان به زعم خودم جوابش رو گرفتم.

۲۳ آبان ۹۸
انگار که قلبم رو بین گلو و قفسه سینه‌ام با جفت دستام نگه‌داشته باشم‌.‌ و اطرافم هیچ چیزی نباشه.‌ همه‌جا سفید. فقط من و قلبم. تنهاییم.
ناگهان یک خنجرِ کوتاهِ نه‌چندان تیز‌ میاد و فرو میره توش.
درد داره. بغض داره. کمی هم خشم داره. گریه داره ولی گریه نمی‌کنم. غرورم اجازه نمی‌ده. شاید هم عزت نفسم.
مدتی هست که خنجر دراومده. ولی بازم تمام سلول‌های قلبم دارند فریاد می‌زنند. ضجه می‌زنند. می‌خوان دادخواهی کنند.
سرم رو بالا می‌گیرم. دیوار‌ها و سقف بلند و تزئین‌شده با آیات قرآن و شیشه‌های رنگی رو می‌بینم.
میرم سجده. و گریه می‌کنم. تا سبک شم.
همون کسی که این قلب رو به من داده. التیام رو از همو می‌خوام.
صلوات بفرست. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
چه نور زیبایی داره این مسجد سر ظهر! ملایم و دلنواز.
اشک‌هام رو سریع پاک می‌کنم.

دعوتتون می‌کنم به چالش "متفاوت فکر کنیم" آقای "یک مسلمان" 
باید یک جمله رو در قالب جدید و ادبی و خیال‌انگیزتری در بیاورید. جمله‌ی من در وبلاگم این هست: "دلم شکست."
اگر مایل هستید این جمله رو بازنویسی ادبی کنید، کامنت بگذارید و اگر هم چالش براتون جالب بود که صدی نود هست، حتما شرکت کنید! سپاس!

پ.ن: می‌تونید از دل‌شکستگی‌تون از انتخابِ حسن، خواب‌نمایی حسن، لبخند‌های حسن، تصمیماتِ حسن، اطرافیانِ حسن و دروغ‌های حسن هم بنویسید. کاملا قبوله! 

تولد مامان بود. همه‌چیز خوب پیش رفت. جمع‌مون جمع بود. آقاجان و مامان‌زهرا، خاله فرح و شوهرخاله محترم که پسرخاله مامان هستند، دایی مصطفی و همسر محترمه، رضا و همسر محترمه، مهدی و من و فاطمه‌زهرا و زینب و همسرِ عزیزم که تو گلِ مجلس مجبور شد بره جلسه (درمورد همین روزهای اخیر) 
ضمنا سوپرایز کامل اتفاق می‌افتاد اگر زهرا، عروسمون در گوش مامان تولدش رو تبریک نمی‌گفت! (ضدحال!) مامان اصلا نمی‌دونست که ما حواسمون بوده که تولدشه. ولی بازم نفهمید که ما شب قبل برای چی رفتیم بیرون! حتی نفهمید که من و فاطمه‌زهرا توی اتاق خواب داریم چی‌کار می‌کنیم! (داشتیم هدیه‌ها رو کادو می‌کردیم) حتی نفهمید که جعبه کیکی رو بابا خرید رو قایمکی بردم گذاشتم تو اتاق خوابشون! دسته گل رو هم ندید تا بابا خودش اومد تقدیمش کرد! حتی اون همه بادکنک رو تو اتاق وسطی داشتیم باد می‌کردیم، نفهمید!!! 
خوش گذشت. کادوها هم عالی بودند. من و همسر یه بافت خریدیم برای مامان (از پولِ یارانه‌هامون :))) و از طرفِ بابا هم من یه روسری ابریشمیِ لاکچری انتخاب کردم. رضا و خانومش هم یه کیفِ قشنگ جگری رنگ خریده‌بودند.
همه چیز طبق نقشه‌های من درست پیش رفت.
کیک‌مون هم با خامه سفید و صورتی به شکل گل رز تزئین شده بود‌. همه چیز خوب بود.
تولد گرفتن برای مادرها خیلی سخته.
این اولین جشن‌تولد مامانم بود. در سن ۵۳ سالگی.
تولدش مبارک. که دنیا رو بهم هدیه کرد که خودش یه دنیاست برای من.

قرار نبود به غیر از ما بچه‌ها کسی کادو بگیره و اصلا کسی نمی‌دونست تولد مامانه. مامان‌زهرا و آقاجان و دایی و خاله شانسی اون شب اومدند. پس فقط سه تا کادو داشتیم. مهدی هم هیچی نخرید و اساسا ایشون هم سوپرایز شد :/

راستی مساله به این مهمی رو یادم رفت بگم! به گاه بامداد نسیم‌جانم وی‌بک شد و نرگسش به‌دنیا اومد. حقا که رفیقِ قویِ خودمه! دقیقا حدودای ساعت ۲ بامداد دیشب انقدر به یاد نسیم بودم که نگو. دقیقا در همون ساعت نرگسِ خاله به دنیا اومده :)
شب بعد از کلاس و تیاتر رفتیم خونه دخی عاطفه جان.‌ بعد از دو سه سال اولین بار بود که داشتم می‌رفتم این خونه‌ جدیدشون.
چقدر هم این عسل (دختر دخی عاطفه) من و بچه‌ها رو دوست داره! هی میگه: "دخترخاله صالحه! دخترخاله صالحه! زینب رو بدین به من!" امیرمحمد هم که عاشق فاطمه‌زهرا و من و زینبه و هنوز نتونسته تشخیص بده نسبت من با اونا مادر-فرزندیه یا خواهر-خواهری!!! D:
اما انصافا چه وجه مشترکی بین من و عسلی هست؟ عسل شیفته و واله گروه مسخره‌ی BTS و blackpink و ایناست و من!!! (خداییش کلی به مغزم فشار اومد اسم اینا رو حفظ کردم!) بهش می‌گم: عسل جان ببین یه روزی عاشق فروزن بودی؟! فرش و روتختی و . فروزن خریدی؟ الان واسه چی می‌خوای کاغذ دیواری و کوفت و زهرمار این چشم‌بادومی‌ها رو بزنی به در و دیوارت. مطمئن باش پشیمون میشی!
به دخترخاله عاطفه هم گفتم به این عسل بگه آخرش عاشق یه افغانی میشه و خودش رو بدبخت می‌کنه! :))))) ای‌‌خدا! خیلی خنده‌داره ولی واقعیته! میگه: "تو نصیحتش کن!" ولی مگه اثر می‌کنه؟ احتمالا تنها راهش همین ارعاب‌هاست.(البته با احترام به همه‌ی افغان‌های مقیم ایران و افغانستان و سراسر جهان! چون مطمئنم دخترخاله‌ام اینا دخترشون رو به شاهزاده سوار بر اسب سفید هم با اکراه می‌دن این جمله رو گفتم.)
عسلِ بینوا! بینوا همه‌ی نوجوانانِ این روزها! بینوا مهدی! بینوا‌ها! یکی غربزده! یکی شرق‌زده! یکی هوادارِ اون چشم‌بادومی‌های غربزده! یکی هوادارِ اون سلنای افسرده!
مهدی هم آخرش با این آیفونش می‌افته تو دام‌ِ همون چیزایی که همه‌ی نوجوان‌ها اسیرش شدند. این روش‌های قدیمی و غیراصولی و چندش‌آور تربیتی مادر و پدرم، همونطور که روی من و رضا اثر نکردند، روی مهدی هم اثر نمی‌کنه و نخواهد کرد. روش‌هایی مثل اگر می‌خوای این چیزی که می‌گی رو برات بخریم، باید نمازهاتو بخونی.
فقط باید خدا رحم کنه.

با اینکه خیلی کار دارم و هنوز هم فرصت نکردم پیام هاتون رو پاسخ بدم ولی با پر رویی تمام بازم پاسخ نمی دم و مطلب جدید میذارم چون واقعا دلم نمیاد وقایع این هفته اخیر رو ثبت نکنم و انصافا ازم نخواهید که پیام ها رو جواب بدم که زار زار و هق هق و فین فین میزنم زیر گریه! جواب دادم :)
هفته سختی بود و به خاطر کلاس تیراندازی ساعت 8 صبح مجبور شدم دیگه تا لنگ ظهر نخوابم. فاطمه زهرا صبح ها میزبان مامان جونش بود تا من برم کلاس و برگردم و به این بهانه صبحانه خوردنش هم روی روال افتاد و بدین ترتیب من عملا تا پایان هفته که به تغییر ساعت خواب و بیداری عادت کنم متحمل فشار زیادی شدم. طوری که اصلا نفهمیدم چطور پنجشنبه اومد!
همین جا خواستم این مطلب مهم رو بگم که چقدر از مادرم ممنونم. چقدر کمک هاش رو جهت دهی می کنه تا من بتونم استفاده مفیدی از وقت و عمر و انرژیم بکنم. چقدر خوبه که می دونه چطور و چقدر باید کمکم کنه و استقلالم رو از بین نمی بره و من رو قوی و قوی تر میکنه. ازش با تمام وجود سپاسگذارم و خاکسارشم.
اما همسرم همچنان در برابر خریدن گل مقاومت می کنه. حتی یه شب وقتی داشتیم از خونه مامانم اینا برمیگشتیم خونمون، دست پسر همسایه که احتمالا همسن شوهرم بود، دوتا دسته گل! دوتا!!! پر! دیدم و به دلیل اینکه قبلش هم توی خونه، داشتیم اون قسمت فوق لیسانسه ها رو میدیدیم که مازیار یه عالمه گل رز قرمز می خره، حسابی احساساتم جریحه دار شد و توی خونه به همسر گفتم: "تو هیچ وقت برام گل نخریدی و من خودم برای خودم میخرم" و این باعث شد که بگه: "من به گل فروشی محل گفتم که برام نرگس بیاره و اون گفت گرونه و من گفتم چند؟ گفت 100 هزار تومن و من گفتم بیار! من می خوام!" منم گفتم: "نه! چه خبره صد تومن. نمی خواد" و این شد که همسر نخرید!
چند روز بعد هم دو تا لاک پشت گوشتخوار زشت از همکارش گرفته بود و آورد خونه. به جای اینکه گل بخره فقط حال من به هم خورد. حالا قراره ببرشون محل کارش. ببینیم آقا کی میخواد آکواریوم براشون بخره و شرشون رو کم کنه.
اما در طول همین هفته، یه بار وقتی داشتیم میرفتیم بیرون که من عینکم رو بدم تعمیر و شام هم حاضری بخریم، یه تیپ بسیار جذاب زمستانی ای زد که من بسیار احساس خطر کردم. از اون تیپ ها بود که من اگر دختر مجردی بودم قطع به یقین یک دل نه صد دل عاشق همسر می شدم. اما چه کنم که اون موقع که اومد خواستگاری من، ضایع ترین لباس هایی که در طول عمرش می تونست بخره رو خریده و پوشیده بود و هیکلش هم افتضاح بود. الان هم من باید احساس خطرش رو بکنم!
در عوض این هفته از خجالتش در اومد. حساب کتاب که کردیم، فقط خرج کلاس های من و رفت و آمدم به کلاس طرح کلی و نیز داروهای تقویتیم، حدودا میشه ۸۰۰ تومن. نااااقابل! ریخت و پاش های یک زن خانه دار که میگن یعنی این! یه وقت هم فکر نکنید خیال دارم برم شاغل بشم. نه خیر. چشمش کور دندش نرم باید پول خرج کنه که زنش پیشرفت کنه. حضرت آقا هم که تو دیدار با بسیجیان فرمودند: خودتون رو برای عرصه های جنگ نرم و سخت و نیمه سخت آماده کنید. دیگه منم که مصداق اتم و اکملشم. دارم میرم تیراندازی و خودمم حسابی تقویت می کنم که هم بتونم بچه زیاد بیارم و هم دارم میرم کلاس زبان و طرح کلی که بتونم در آینده یه عنصر مفید برای خدمت به اسلام و مسلمین بشم.
خب حالا توضیحات کتاب طرح کلی و خانم شین عشقِ من که جزو اساتید شورای علمی اند. خانم شین از همون اول برای من جذاب بود. همون موقع که ازش پرسیدم شما خانم شین هستید و جواب دادند: کمی تا قسمتی. علمیت و فکر والا و تواضعشون و ولایت مداری و دقت نظرشون. همه و همه یه ترکیب منحصر به فرد از ایشون ساخته. این هفته که خانم اشعری نبود، خانم شین اومد بالای سرمون و من چقدر خوشحال بودم و کلی هم براشون مزه پراکنی کردم. آخه یه احساس قرابتی بین من و خانم شین هست. نوه خانم شین، که یه دختر هست، همسن زینب منه. یعنی زینب فقط ۱۷ روز از نورا بزرگتره و این باعث میشه ما حرف مشترک زیاد داشته باشیم. مثلا ایشون دلش برای نوه اش تنگ میشه. درمورد رفلاکس نوه اش صحبت می کنه و من راهکار میدم و همه ی اینا به کنار، با راهنمایی همسر!! فهمیدم که ایشون برادر همون آقای شین هستند که چند سال در فلان کشور فلان سمت رو  داشتند و خلاصه من چقدر پا پی خانم شین شدم که شما چطور اینقدر عربی تون خوبه و . و ایشون داستان ماموریت همسرشون به کشور بهمان رو تعریف کردند که اون موقع ایشون هم با اوشون میرن و ۴ ماهه عربی و اسپانیولی رو یاد میگیرند. اونم با دوتا بچه کوچیک. دقیقا مثل الانِ من وای که چقدر دلگرم شدم!
پنج شنبه شب از دکتر منیری، نسخه گرفتم برای ورم لپ زینب.
جمعه شب هم که شام مهمونی دادم. عمو و عمه و دختر عمه و مامان اینا. خودم ذوق داشتم که سنگ تموم بذارم. با کمک همسر خونه رو تمیز کردیم و گوشت ها رو تیکه کردیم و برای شام قیمه درست کردم با سالاد شیرازی و ژله و ته چین زعفرانی. جاتون خالی. خلاصه خیلی خوب بود و کلی حرفیدیم و خوش گذشت.
شنبه هم کلاس تیراندازی تردم. چون تیرهام خیلی جمع شده بود و همه رو هم ۸ و ۹ و ۱۰ زدم. بغل دستیم بهم گفت خیلی خوب میزنی. بهش گفتم که ده ساله دلم تیراندازی می خواسته. و همون روز مربی پوزیشنم رو عوض کرد و وزن تفنگ رو بیشتر روی مچ و آرنجم انداخت. دوشنبه هم از سیبلم راضی بود و می خواست کلا تکیه گاه رو ازم بگیره. خواهش کردم یه جلسه دیگه هم صبر کنه چون واقعا تفنگ سنگینه.
یک شنبه رفتم کلاس زبان. جلسه توجیهی بود. اوضاع من به نسبت از ۹ نفر دیگه بهتر بود. شاید انگیزه و سابقه زبان آموزی من از بقیه بیشتر هم باشه ولی این توجیه کم کاری های بچه ها رو نمی کرد. ناراحتم. ممکنه کلاس تعطیل بشه. خانم آزادی هم اینقدر زبان کار کرده که انگار زبان اصلیش انگلیسی با لهجه امریکن بوده. قیافتا هم خیلی شک برانگیز بود که ایرانی نیست ولی ایرانیه! برگشتنی از کلاس زبان هم سپر عقب ماشین بابا رو مالوندم به در مجتمع و این یک شاهکار بینظیر در طول این ۴-۵ سال رانندگی من بود که به خاطرش مفصل از بابا عذرخواهی کردم گرچه بابا براش خیلی مساله ای نبود.
خب. حالا برنامه چیه؟ شنبه دوشنبه چهارشنبه ۸ صبح میرم کلاس. و تا ظهر یا مشغول کار خونه یا بازی با بچه یا آماده کردن مشق ها و مطالعات طرح کلی ام. یک شنبه و سه شنبه کلاس زبان ساعت ۱ تا ۳. خیلی هم پر فشار. هر شب هم دمبل یک کیلویی جلو بازو و پشت بازو هر کدوم ۲۴ الی ۳۰ بار. و یک ساعت هم اون لا لوها باید زبان بخونم. هیچچچی هم نیست. اصلا کاری نداره. هیچچچچچی نیست. ریلکس.


مطلب قبلی رو که می‌خوندم فهمیدم که در مورد دکتر منیری و داروهای تقویتیش چیزی نگفتم.
اینکه من چطور با دکتر آشنا شدم جالبه. همون موقعی که خانم صادقی، همسر آقای دکتر توی تلویزیون مصاحبه کردند و در مورد تعداد زیاد فرزندانشون صحبت کردند، یه عالمه سوال تو ذهنم ایجاد شد که آخه مگه میشه؟ و توی دلم مطمئن بودم که خانم صادقی از نظر جسمی داغون شده. چند روز بعدش الهامِ عروس خاله، منو تو یه گروه خانومانه_مادرانه توی نرم‌افزار بله دعوت کرد که قرار بود خانم صادقی بیان و به سوالات حدود ۵۰۰ خانم در خصوص زندگی، همسری و فرزندآوری و . جواب بدن.
توی اون گروه کاشف به عمل اومد که خانم صادقی، همسرشون دکتر طب سنتی هستند و به طور آکادمیک رشته داروسازی رو در هند تحصیل کردند و خانم صادقی نه تنها هیچ ضعف جسمی‌ای نداره، بلکه خیلی قوی هست و قبلا هم ورزش رو جدی دنبال می‌کرده: تیراندازی و بدنسازی (چون این دوتا مکمل هم هستند)
خلاصه اینکه خانم‌های گروه خیلی درخواست کردند که آقای دکتر هم بیاد توی گروه (استثناءاً)‌ و به سوالات ریز و درشت خانوما جواب بده. و من که قبلا هم مطالعات طب سنتی داشتم، همونجا متوجه شدم که چقدر رویکرد آقای دکتر درسته.
از همون‌ موقع پیگیر درمان‌های دکتر شدم. نسخه سینوزیتشون خیلی سریع برای من جواب داد و یه بار هم برای ورم لپ زینب نسخه گرفتم که اونم داره جواب میده. داروی تقویتی کل بدن (السلطان) و داروی خونساز (فردوس) رو هم برای خودم خریدم و خیلی هم سریع دارم جواب می‌گیرم.
مامان میگه توان بدنیم افزایش پیدا کرده و من اینو مرهون داروها می‌دونم که رنگ زرد و پژمرده‌ام رو داره مثل سابق می‌کنه. هرچند صبح زود بیدار شدن، خواب قیلوله و ورزش کردن فوق العاده برای من اثر داشته‌اند ولی لازم بود یه چیزی بخورم که بدنم رو اصلاح کنه.
حالا هم اگر دوست دارید با دکتر و خانومش بیشتر آشنا بشید می‌تونید یه جستجو توی فضای مجازی بکنید. حرفاشون خیلی جالبه :)
راستی دکتر نسخه‌های پیشگیرانه زیادی داره. مثلا برای پیشگیری از آنفولانزا، آش علوی رو توصیه کردند. چند روزه ما داریم این آش سریع التحضیر و خوشمزه رو می‌خوریم. جاتون خالی.

سلام دوستان. امیدوارم حالتون خوب باشه. اینم پست صندلی داغ! به مناسبت ۱۰۰۰ روزه شدن وبلاگم. اگر دوست داشتید سوالی بپرسید که تا الان موقعیتش پیش نیومده یا براتون جالبه که دیدگاه من رو در اون مورد بدونید خوشحال میشم که این صندلی داغ رو با حضورتون گرم‌ و دلنشین کنید.

چند نکته هم عرض کنم.

+ لطفا در یک کامنت ۱۰۰ تا سوال نپرسید. ده تا سوال در هر کامنت نهایتا! و اگر باز هم سوالی بود در کامنت بعدی.

+ و اینکه لطفا سوال از جایی کپی پیست نکنید. البته اگر سوالی که جای دیگه‌ای دیدید رو دوست دارید بپرسید، هیچ ایرادی نداره. اما کپی‌پیست‌های واضح رو جواب نمیدم.

+ سوالات تکراری هم که مشخصه. نگاه کنید که تکراری نباشه لطفا.

+ و یه چیزی. احتمالا از چند روز دیگه من قسمت کامنت‌های وبلاگ رو می‌بندم تا آخر فروردین. و فقط از بخش ؟صالحه؟ در صورت ضرورت جواب خواهم داد. حالا چرا؟ چون باید برای ارشد بخونم و می‌خوام میز کارم رو خالی کنم. امیدوارم از دستم دلگیر نشید و درکم کنید چون نمی‌تونم چند تا کار رو با هم پیش ببرم. این صندلی داغ هم باشه به مثابه یک خداحافظی موقت.

کامنت‌های این پست بدون تایید نمایش داده می‌شوند و من از فردا عصر شروع می‌کنم به جواب دادن. نظرات برای این مطلب تا روز یک شنبه باز هست.

پیشاپیش ممنون از حضور ارزشمندتون.


پنج شنبه شبی که گذشت ما میزبان سه خانواده بودیم که برنامه اصلی این بود که ۸ تا بچه کوچولو قرار بود با هم بازی کنند. (با احتساب دوتا گل دختر خودم)
از صبح خونه رو جارو زده بودم. دو مدل میوه گرفته بودیم و فقط سه تا انار! انارها رو تیکه تیکه کردم و توی ظرف چیدم. مخصوص مامان‌ها و بچه‌هاشون.
دیگه مونده بود تمهیدات جانبی: پازل‌های فاطمه‌زهرا رو از قفسه کتابخونه‌اش برداشتم و یه جا قایم کردم. همینطور تمام مواد رنگی مثل پاستیل روغنی و مداد شمعی و آبرنگ و حتی مداد رنگی‌ها.
همینطور بعضی از چیزای خطرناک مثل قیچی‌ها و چسب و خمیربازی‌ها و .!
ولی با این وجود به محض ورود وروجک‌ها به خونه در اتاق فاطمه‌زهرا یک بیگ‌بنگ واقعی اتفاق افتاد و همه‌چیز روی زمین پخش شد. عجیب هم نبود. این حاصل فعالیت دو دقیقه‌ای ۴ تا پسر بود.‌ فقط بهشون گفتیم که باید توی اتاق بازی کنند و هیچ چیزی توی حال نیارن. چون زحمتمون چندین برابر میشد. چون هم خودشون زیاد بودند و پر جنب و جوش و هم اسباب بازی‌ها زیاد و هم خونه بزرگ. اتاق هم البته کوچیک نبود. برای همین کوتاه نیومدیم و اگر نیاز به فضا داشتند براشون کمی وسایل رو مرتب می‌کردیم. و چه کار بیهوده‌ای می‌کردند مادران! :)))
اما در مورد اینکه چقدر خوش گذشت واقعا نمی‌تونم چیزی بگم. خیلی خوب بود. بچه‌ها بازی می‌کردند! وسیله‌های بازی رو خراب می‌کردند :)))! میوه‌هایی که از قبل پوست کنده بودند رو می‌خورند و از دهنشون رو زمین تراوش می‌کرد!:))) آخ که چقدر این صحنه‌ها شیرین و بانمک بود! گاهی هم با هم دعوا می‌کردند ولی بازی‌شون بیشتر بود و چون تعدادشون زیاد بود خودخواهیشون کمتر بود. و خلاصه دیدن کارهای بچه‌های بزرگ‌تر کنار بچه‌های کوچیکتر خیلی جالب بود. و چون پدرها یک ساعتی از خونه رفته بودند بیرون، وقتی برگشتند و موقع شام، بچه‌ها دوست داشتند پیش اونا بشینند و ما مادرها هم در این میان کلی فرصت داشتیم که حرف بزنیم و تبادل اطلاعات کنیم و خوش بگذرونیم.
جاتون خالی بود.
البته فردا صبح تا ظهر من مشغول بودم به جا‌به‌جایی وسایل آشپزخانه و شست‌وشو. مرتب کردن اتاق‌ها و چیدن دوباره وسایل بازی در کمد‌ اسباب‌بازی و جارو. جارو و جارو . و همسر هم رفته بود جلسه و تنهایی انجام دادم. در نتیجه من شاکی شدم که روز جمعه روز خانواده‌است و یه مقدار بحث و گفتگو در این خصوص باید می‌کردیم و نیاز به همفکری جدید بود.
اما داستان همچنان ادامه دارد.
امشب هیئت داریم خونمون. همون مهمون‌ها + بچه‌های هیئت بیت‌الرقیه. نمی‌دونیم هم چند نفر میشن.
فقط امیدوارم امشب هم مثل اون شب همه چیز خوب پیش بره :)


بعد از ثبت نام ارشد احساس کردم قبولی یا عدم قبولی من دیگه موضوعیت نداره. فقط تلاش من موضوعیت داره. الان فقط دلم می‌خواد تلاش کنم. دلم می‌خواد یه قدم برای انقلابم بردارم. حرکت. تلاش. امید.
و اگر قبول نشم هم دیگه ناراحت نیستم. فقط هر روز صبح از خواب بیدار می‌شم. صبحانه می‌خورم. ورزش می‌کنم. شرح نهایه رو می‌خونم. به بچه‌ها رسیدگی می‌کنم. روزهایی که مامان میاد، کیف مضاعف می‌کنم وقتی می‌بینمش‌. عشقم به مامان رو دوبرابر می‌کنم. ناهار درست می‌کنم. کتاب طرح کلی رو می‌خونم و زیر لب تا جایی که می‌تونم ترجمه می‌کنم. تمرین‌های زبانم رو انجام میدم. فاطمه‌زهرا هم گاهی میره پیش دخترای همسایه بازی می‌کنه. گاهی اونا میان. بعد از ظهرا که همسر میاد یه کم به کارهای خونه رسیدگی می‌کنم‌ و زندگی بی‌نهایت لاکچری‌ست برای من. همیشه بوده. همیشه هست. لاکچری یعنی لذت بردن از همین چیزهای ساده‌ای که توی اینستاگرام نمی‌شود عکس‌شون رو گذاشت. لاکچری یعنی نور خورشید روی فرش‌های اتاق‌ها و حال.
یاد سه سال و ۹ ماه پیش به خیر. اون‌موقع بچه‌ای در کار نبود ولی زندگی من هیچ نظم و قاعده‌ای نداشت. هیچ هدفی نبود که دنبال بشه.
یک سال و ۶ ماه بعد از اومدن فاطمه‌زهرا من تازه یاد گرفتم برنامه‌ریزی داشته باشم و به هدف‌هام برسم. یعنی یک سال و ۶ ماه طول کشید که با بچه‌داری کنار بیام. بفهممش. یاد بگیرمش. تازه اونم نصفه و نیمه.
الان ۶ ماه بعد از اومدن زینب، دوباره روال خودم رو پیدا کردم و این‌بار همه‌چیز بهتره.
نمی‌دونم چطور ولی می‌دونم همه‌ش از لطف خداست‌.
اون می‌خواد که من حالم خوب باشه.
اون می‌خواد که من قوی باشم.
اون می‌خواد که من درس بخونم.
اون می‌خواد که دنبال علم باشم که العلم سلطان. من وجده صال و من لم یجده صیل علیه.
اون می‌خواد که من سخت تلاش کنم.
اون می‌خواد که یاد بگیرم از هر تهدیدی فرصت بسازم.
اون می‌خواد که مامانم و بابام و شوهرم و برادرام و همسایه‌ها و خانواده همسرم و یه عالمه آدم دیگه کمکم کنند چون فقط تکیه‌گاهم خودشه.
اون می‌خواد که من یاد بگیرم نذارم هیچ‌چیزی مانعم بشه.
اون می‌خواد که من الان فقط به تلاشم فکر کنم و نه هیچ‌چیز دیگه.
اون می‌خواد که من به یادش باشم و وقتی هیچ کاری نیست که با مغزم انجام بدم به یادش باشم. ذکر بگم.
اون می‌خواد. و ما تشاءون الا ان یشاءالله، هو اهل التقوی و اهل المغفره.


این روزا توی تهران آخر هفته‌های متفاوتی رو تجربه می‌کنیم. از حرم سیدالکریم رفتن بگیر تا یک صبح تا ظهر رفتن به روستای برغانِ کرج. چند هفته است که قم نرفتم. ولی الان تو راه هستیم که بریم نرگس کوچولوی خاله رو ببینیم. قم نمی‌ریم چون بیشتر وقتا در حال مهمانی رفتن و سر زدن به فک و فامیل هستیم. تجربه‌های متفاوتی هست و احساس می‌کنم انعطاف پذیرتر شدم. احساس می‌کنم به فطرتم نزدیک‌تر شدم.
از وقتی هم کلاس تیراندازی میرم، احساس نشاط بیشتری می‌کنم. بدنم قوی شده. خوابم کم شده. خیلی چیزا هم دارم تو این کلاس یاد می‌گیرم. یاد گرفتم حرف زیادی نزنم. یاد گرفتم به حرفای مربی‌ام خوب دقت کنم. یاد گرفتم به پشتوانه‌های هر کاری که می‌خوام انجام بدم دقت کنم. مثلا الان میدونم که اگر فیتنس کار نکنم توی تیراندازی پیشرفت نمی‌کنم. یاد گرفتم که توانم رو در نظر بگیرم و موفقیت‌های میلیمتریم رو جشن بگیرم. مربی میگه من تواناییش رو دارم. میگه خوب میزنم. خدا رو شکر می‌کنم.
اون چراغ مطالعه‌ی کذایی رو هم چند شب پیش خریدم ولی.
الان شک دارم که برای ارشد بخونم یا نه. کانه برام علی السویه است که قبول بشم یا نه. فقط دلم می‌خواد به وظیفه‌ام عمل کنم.
عجیبه که مامانم وقتی فهمید تصمیمم تغییر کرده خیلی استقبال نکرد. الهام عروس خاله هم همینطور. دیشب که فهمید خیلی سعی کرد رای‌ام رو بزنه. الهام از خیل کثیر :)) کسانی هست که معتقده من خیلی با استعدادم، ولی از معدود افرادی هست که هیچ حسادتی در وجودش نیست؛ حداقل نسبت به من.
الان دارم میرم پیش خانوم معصومه. برم پیشش یه ذره دلم آروم بگیره. ازشون کسب تکلیف کنم.

قبل از دوران مهدی موعود، آسایش و راحت‌طلبی و عافیت نیست. در روایات، «والله لتمحصن» و «والله لتغربلن» است؛ بشدت امتحان می‌شوید؛ فشار داده می‌شوید. امتحان در کجا و چه زمانی است؟ آن وقتی که میدان مجاهدتی هست. قبل از ظهور مهدی موعود، در میدانهای مجاهدت، انسانهای پاک امتحان می‌شوند؛ در کوره‌های آزمایش وارد می‌شوند و سربلند بیرون می‌آیند و جهان به دوران آرمانی و هدفی مهدی موعود (ارواحنافداه) روزبه‌روز نزدیکتر می‌شود؛ این، آن امید بزرگ است.

 ما آن وقتی میتوانیم حقیقتاً منتظر به حساب بیاییم که زمینه را آماده کنیم. برای ظهور مهدی موعود(ارواحنافداه) زمینه باید آماده بشود؛ و آن عبارت از عمل کردن به احکام_اسلامی و حاکمیت قرآن و اسلام است. همان‌طور که عرض کردم، فرموده‌اند: «واللَّه لتمحّصنّ» و «واللَّه لتغربلنّ»؛ این تمحیص و این امتحان بزرگ که مریدان و شیعیان ولىّ‌عصر(ارواحنافداه) با آن مواجه هستند، همان امتحان تلاش برای حاکمیت اسلام است. برای حاکمیت اسلام باید کوشش کنید؛ ملت بزرگ ما این یک قدم را برداشتند.

امام ‌ای ۱۳۷۰/۱۱/۳۰

یک وبلاگ جدید ساختم به اسم "رشدانه". مطالبی از این دست رو از این به بعد در اون‌جا بیشتر خواهم نوشت. مخصوصا مطالبی که به کارهای فرهتگی مربوط میشن. یاعلی

http://roshdane.blog.ir/


اگر حوصله خواندن ندارید فقط بخش‌های مشکیِ پررنگ را بخوانید.


قال انّک لن تستطیع معی صبرا

و کیف تصبر علی ما لم تحط بی خبرا


قال الم اقل انّک لن تستطیع معی صبرا 


قال الم اقل لک انک لن تستطیع معی صبرا


فقط خدا کنه کار به "هذا فراق بینی و بینک" نکشه.


پ.ن: در جمهوری اسلامی ایران، اونقدری که از حزب‌اللهی (یا همون مذهبی‌های) بی‌بصیرت ضربه خوردیم، از سلطنت‌طلب و برانداز‌ها ضربه نخوردیم.
پ.ن.۲: پروژه نفوذ رو جدی بگیریم.
 

*** یا صاحب امان، ادرکنی. از امروز خودم رو نذرت کردم. تقبل منی

ادامه مطلب

دینی که باید به حاج قاسم ادا کنم و هرگز ادا نخواهد شد.

یادداشت: حاج قاسم را درست تفسیر کنیم.

من سال ۶۷ به دنیا نیامده بودم و رحلت و تشییع حضرت امام را درک نکرده‌ام اما می‌دانم که تشییع سردارِ بزرگ‌ترین مراسم تشییع تاریخ ‌است. مضاف بر این تشییع سردار در شهرهای زیارتی عراق و شهر‌های بزرگ، رکورد بیشترین جمعیت را تاکنون شکسته است. ساده‌ترین دلیل بزرگتر بودن این تشییع فقط در تهران، این است که: ایران آن زمان ۵۰ میلیون بود و الان ۸۲ میلیون.
و من نمی‌دانم چرا یک عده از گفتن شکوه ایران سر باز می‌زنند. شکوهی که دشمن را از ترس می‌لرزاند و خواب را از او می‌گیرد.
نمی‌دانم چرا یک عده آن را در حد یک رفراندوم تقلیل می‌دهند؟
این حضور، مساله آری یا نه نبود. این حضور یک بلوغ بود. رشد بود.
سردار دل‌ها،‌ جانِ مردم را یک پله‌ و صدها پله، به تناسب ظرفیت هر انسانی، به خدا نزدیک‌تر کرد‌. به سنت‌های لایتغیر الهی متوجه کرد. عاشقِ فرهنگ شهادت و مجاهدت در راه خدا کرد.
و من نمی‌دانم چرا یک عده هنوز فکر می‌کنند راه اول و آخر ما دیپلماسی و مذاکره است و جنگ یک راه‌حل میانی است؟ و این تفکر را به راه و مسیر سلیمانی‌ها نسبت می‌دهند؟ اتفاقا گاهی جنگ اولین راه و گاهی آخرین راه است و این مساله را حاج‌ قاسم نه تنها با عملش و ۴۰ سال مجاهدتش و بلکه بارها و بارها در کلامش به مردم گفته بود.
و من نمی‌دانم چرا برخی پوسته‌ای از شخصیت حاج قاسم را می‌بینند و علت محبوبیت او را فقط در ظواهر امر جستجو می‌کنند؟ محبوبیت حاج قاسم از ایمان او بود. ایمانی که به وفا کردن به تعهدات ایمانی‌اش منتهی می‌شد. تعهداتی که به نظام جمهوری اسلامی ایران و اهداف بلندش در جهان داشت و همین او را از بقیه جدا می‌کرد چرا که انقلاب را در افق جهانی دید و آن‌قدر در تراز انقلاب بود که نماد مقاومت اسلامی شد.
حاج قاسم تربیت‌یافته مکتب خمینی بود. مکتب اسلام ناب محمدی. نه اسلام رحمانی و نه اسلام آمریکایی، اسلام سازش و تسلیم.
اسلام ناب، اشداء علی الکفارش لحظه‌ای از رحماء بینهم جدا نمی‌شود. "بینهم" آن تمام پیکره امت اسلامی است. نه فقط شیعیان و نه فقط مسلمانان ایران و نه فقط مسلمانان ایران و سوریه و عراق و سوریه و لبنان و نه حتی مسلمانانِ کلِ دنیا. بلکه تمامِ حق‌طلبانِ سراسرِ دنیاست. حاج قاسم روحش را در زمان حیاتش آنقدر بزرگ کرده بود که ظرفیت در برگرفتنِ تمام مسلمانان و حق‌طلبان‌ را در تمام دنیا داشته باشد.
حالا عجیب نیست مردمی که بعد از شهادت سردار تازه برای اولین بار نام او را شنیده بودند، آن‌ها نیز عاشق و واله او شدند. سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی، "شهید" شد. و این شهادت دست او را آن‌چنان برای پیش بردن جریانِ حق باز کرده است که امکانِ آن برای هیچ موجودِ حیّ‌ای در دنیای مادّی وجود ندارد. او که تاکنون مصداق "و من الناس من یشری نفسه‌ ابتغاء مرضات الله و الله رئوف بالعباد" بود، اکنون مصداق "احیاء عند ربهم یرزقون. فرحین بما آتاهم الله من فضله و یستبشرون بالذین لم یلحقوا بهم من خلفهم الا خوف علیهم و لا هم یحزنون" شده است. و همین است که ملت ایران اکنون خوف از آمریکا و حزن از تحریم از قلبش زدوده شده و طوری دیگر فریاد می‌زند: "مرگ بر آمریکا"


کانگوروها.
این حیوانات نازنین دارن تو استرالیا با آتیش و دود غلیظ کشته میشن.
چند صدتا شتر رو با شلیک تیر خلاص کردند که به شهرها هجوم نیارن از فرط تشنگی.
دلواپسان حقوق حیوانات! سفیران ال و بل! کجایید؟ غربیان و غرب‌زدگان مهربان کجایید؟
چرا هیچی نمیگید؟ برید آتیش رو خاموش کنید دیگه! برید. خواهش می‌کنم برید.
اگر کانگوروها منقرض بشن، چطوری به بچه‌هامون بگیم کانگورو چیه و کجاست وقتی هنوز نقاشی کانگورو توی کتاب‌ داستان‌هاشونه؟
اگر منقرض بشن چطور بچه‌هامون تو مطب دکتر با اسباب‌بازی کانگورو سرگرم بشن. اینطوری فقط گریه‌شون بیشتر میشه! +
کاش دستمان به آن استرالیای دورِ دور می‌رسید. کاش می‌شد مثل وقتی برای مردم سیل زده‌ی سیستان پشت بلندگوی مسجد دعوت به کمک می‌کنیم، برای شترهای بی‌گناه استرالیایی هم پول جمع کنیم که تشنه نکشندشان. کاش می‌توانستیم عید نوروز برویم استرالیا اردوجهادی و برویم کمک آتش‌نشان‌ها و نیروهای امدادی. کاش می‌توانستیم کاری کنیم.


من همیشه فکر می‌کردم که اکثر مردها ظالم اند که توی خونه و زندگی، سهم خانم‌هاشون رو نمیدن. یعنی حساب دودوتا چهارتا بهم می‌گفت که زن داره توی خونه کار می‌کنه، مرد تو بیرون، پس نصف نصف. خونه اگر خریدند، سه دنگ سه دنگ، یا اگر خونه به نام آقاست، ماشین اگر خریدند، به نام خانم باشه و یا اینکه آقا کلا یه ماشین دیگه برای خانم بخره و از این حرفا.
اما راستش الان نظرم تغییر کرده. چند وقته دارم یه سری صوت گوش میدم که تمام تصوراتم نسبت به زن و خانه‌داری و زندگی رو داره پالایش می‌کنه. البته خیلی از دور و بری‌هام هم این صوت‌ها رو گوش دادند ولی خیلی تغییر نکردند. دلیلش اینه که باور نکردند. اما من چون خودم قبلا بعضی از این کارها رو انجام دادم و به عینه دیدم چه تاثیر شگفت‌آوری داره، تنها کاری کردم این بود که تصمیم گرفتم به اون دوران طلایی برگردم و کارهایی که باید انجام بدم رو این‌بار! تا آخر عمر انجام بدم. :)
الان می‌دونید چطوری فکر می‌کنم؟
اینطوری که:
من به عنوان یک زن چند قدم برای جلب روزی برداشتم؟
آیا حاضرم گناه نکنم و استغفار‌ کنم و موانع جلب روزی رو از بین ببرم؟
آیا حاضرم صبح‌ها مثل شوهرم از خواب ناز بیدار شم و بین‌الطلوعین‌ رو بیدار بمونم؟
آیا حاضرم ذکر بگم و روزی‌م رو از خدا بخوام و خدا رو روزی‌رسان بدونم و نه همسرم رو مستقلا؟
آیا حاضرم از خرج‌های اضافی بزنم و پا روی دلم بذارم؟
آیا حاضرم لیست خرید بنویسم و وقتی میریم بازار به جز اونا چیزی نخرم؟
آیا حاضرم از خرج‌های خونه و زندگی با دستِ خودم و هنر‌هایی که دارم کم کنم؟ مثلا به جای خریدن مربا خودم درست کنم یا اینکه مثلا خیاطی بلدم خودم مانتوی عیدم رو بدوزم یا.
آیا حاضرم وقتی مهمون قراره بیاد، برای رضای خدا، سفره‌مون رو ساده و با قناعت ولی با هنر و ظرافت بچینم؟
آیا حاضرم برنامه‌ریزی داشته باشم تا همسر مجبور نشه، چند بار در ماه غذای حاضری بخره؟
آیا حاضرم.
و برکت
برکت
برکت. از خدا بخواهیم و با گناه نکردن باعث بشیم حتی اگر یه ذره درآمد داریم، همون برکت کنه.
راستش دلم نمی‌خواد بگم فلانی فلان کار رو انجام نمی‌ده واسه همین همیشه هشتش گرو نهشه. ولی دوست دارم از این به بعد اگر به کسی پول قرض دادم، حتما یکی از راه‌های افزایش روزی رو بهش یاد بدم.
همین اخیرا. همیشه فکر می‌کردم یکی از دوستانم که سر کار میره و شب‌ها هم خیلی زود می‌خوابند (ساعت ۹ و ۱۰)، بین‌الطلوعین بیدار می‌مونه. چند‌وقت قبل بهش یه مقدار پول دستی دادم. وقتی می‌خواست پس بده بهش چند تا از این موارد رو یاد دادم و جالبه که چون اصلا اهل گناه نیست، فقط با رعایت همین بیداری بین الطلوعین، خداوند سریع درهای رزق و روزیش رو براش باز کرده‌.
شما هم امتحان کنید!

ادامه مطلب

امروز یه روز خوب بود.
بعد از نماز نخوابیدم و تعقیبات هر روز رو گفتم.
بعد حین بررسی و مطالعه برای نوشتن تحقیقم آب‌جوش ولرم‌شده‌ام رو با پودر تقویتی خوردم.
بعدش آفتاب طلوع کرد.
رخت خواب‌ها رو جمع کردم.
زینب بیدار شد. دستشویی کرد و بردم شستمش و تر و تمیز آماده بود که ساعت ۸ و ربع مامان جونش بیاد پیشش.
مامان اومد.
بابا سر کوچه منتظر بود که منو سریع ببره سالن.
۸ و ۲۰ دقیقه سالن.
تیرهام رو افتضاح زدم چون همش متمرکز رو هدف بودم به جای عناصر.
دوتا از خانوما می‌خواستن برن مسابقات. مربی تمام حواسش پیش اونا بود و حوصله منو نداشت.
رفتم پایین ثبت‌نام ماه بعد رو کردم.
برگشتم خونه.
مامان سریع رفت.
یه کم صبحانه خوردم.
برای فاطمه‌زهرا پرتقال نصف کردم که خودش آبش رو بگیره با آبمیوه‌گیر دستی.
شروع کردم به آماده کردن مقدمات ناهار.
پسر کوچولوی همسایه که مامانش اینا رفته بودند بیرون اومد خونمون.
یه کم صبحانه خورد.
سفره جمع شد.
بعدش من غذا رو به یه مراحل خوبی رسوندم.
بچه‌ها بازی می‌کردند و گاهی من هم در بازی‌شون شرکت می‌کردم.
من بازار رو چک کردم.
و این داستان تا ساعت ۱۲ طول کشید که من پلو رو دم گذاشتم.
نماز خوندم.
خونه رو یه ذره جمع کردم.
پسر بامزه همسایه رفت.
همسایه پایینی برامون آش آورد.
من ورزش کردم و فاطمه‌زهرا تلویزیون می‌دید :(
اون یکی همسایه پایینی کلیدشون رو جا گذاشته بودند خونشون. اومدند خونمون.
کاشف به عمل اومد که ایشون هنرمندند. طلب کردم که دستشون رو سر ما بکشند.
بچه‌ها با هم بازی کردند و اندکی آش خوردند.
حدود ساعت ۳ رفتند.
ساعت ۳ و نیم ناهار خوردیم.
خونه رو یه ذره جارو کشیدم.
ساعت ۴ فاطمه‌زهرا خوابید.
زینب رو بعدش خوابوندم.
خونه رو جمع و جور کردم.
همسر اومد.
چای خوردیم.
ساعت ۵ رفت.
تا کمی بعد از اذان مغرب تحقیقم رو پیش بردم. :(
بعدش نماز خوندم.
زینب بیدار شد.
فاطمه‌زهرا رو با اندکی میوه بیدار کردم.
رخت‌خواب‌ها رو آوردم و پهن کردم که از مهمانی برگشتیم سریع بخوابیم.
لباس‌های مهمونی فاطمه‌زهرا رو پوشاندم.
موهاش رو شانه زدم و دو گوش بستم.
لباس‌های مهمونی زینب رو پوشاندم.
لباس مهمونی‌ پوشیدم و آماده شدم.
همسر رسید.
سریع حرکت کردیم.
شیرینی خریدیم.
باز هم در مورد حاج قاسم حرف زدیم.
در مورد معنی شهید با فاطمه‌زهرا حرف زدیم.
ساعت ۷ و ۴۰ دقیقه رسیدیم خونه دوستمون.
سه تایی معاشرت کردیم. در مورد زبان، ورزش، رژیم، سلبریتی‌ها، آقازاده بودن یا نبودن، کار شوهرامون، بچه‌ها، تربیت بچه‌ها، لذت بردن از بچه‌ و بچه‌داری و بچه‌ی جدید! جهاد، درس‌خوندن، غذا، خرید مواد غذایی، نماز، حاج قاسم، کتاب و دو فیلم سینمایی بنیامین و منطقه پرواز ممنوع و یه سری چرت و پرت‌های فمینیستی.
بعد یهو ساعت ۱۰ و نیم گذشت.
کم کم خداحافظی کردیم.
رسیدیم خانه.
لباس عوض کردن‌ها و تا زدن و گذاشتنشون در کمدها.
مسواک زدن.
لاک زدن برای فاطمه‌زهرا به درخواست خودش.
خواندن یک کتاب برای فاطمه‌زهرا.
و کم کم خوابیدن. اون شب دیر خوابیدیم و من از همه دیرتر :(


این مطلب در مورد تربیت اقتصادی هست. البته نباید این مطالب من رو به چشم سند تربیتی بخونید. من هنوز کلاس‌های تربیت اقتصادیِ حمیدکثیری رو نرفتم و گوش ندادم و حتی جزوه کودک متعادل استاد سلطانی رو وقت نکردم بخونم اما چیزی که می‌خوام بگم تجربیاتم تا الانه و دلم می‌خواد ایده‌آل ذهنیم رو بنویسم. مثل همیشه برای اینکه یادم نره.

من توی خانواده‌ای بزرگ شدم که خیلی ریخت و پاش مالی داشتیم. البته تجملاتی هم نبودیم. همه چیز در حد عرفِ قشر متوسط رو به بالا بود ولی ما طوری بار اومدیم که اصلا برای پول ارزش قائل نبودیم.‌ دلیل اصلی‌ش هم پول توجیبی ماهانه بود که در ازای "هیچ" دریافت می‌کردیم و دلیل دومش هم این بود که هیچ‌وقت یادداشت نمی‌کردیم چی‌ می‌خواهیم، چی باید بخریم، چه هدفی رو باید دنبال کنیم، برای اهدافمون چند درصدِ پولمون رو باید پس انداز کنیم و .

وقتی مجرد بودم عادت داشتم کلِ پولم رو پس‌انداز کنم! بعدش هم در یک فرصتِ بسیار هیجانی و پر از امیالِ زودگذر و بدونِ برنامه‌ریزیِ قبلی همه‌ش رو خرج می‌کردم! 

اون زمان‌ها نمی‌دونستم که باید یه درصدی از پول رو پس‌انداز کرد و نه همش رو. باید اگر دارم پولم رو خرج مواد اولیه برای یک حرفه یا هنر می‌کنم، به بازگشت پولم هم فکر کنم و حتما از اون هنر یا حرفه صاحب درآمد بشم. اون سال‌ها من کلاس نقاشی با رنگ روغن رفتم، کلاس خطاطی رفتم و خیلی هم موفق بودم اگر ادامه می‌دادم ولی مشکل این بود که ذهنیت خانوادگی ما اصلا اینطوری نبود که درصدد کسب درآمد از چیزی به نام هنر و حرفه باشه و این خیلی غلط بود و الان البته مادر و پدرم دیگه مثل سابق فکر نمی‌کنند. یا مثلا اون زمان نمی‌دونستم و گاهی کلِ پولم رو انفاق (اگر اسم اون کار انفاق بود) می‌کردم و یا کلش رو قرض می‌دادم و هیچ‌وقت هم یادداشت نمی‌کردم. الان می‌دونم همه‌ی این کارها رو باید با پول‌هام بکنم و برای همه‌ی این کارها بخشی از پول رو اختصاص بدم و نه همش رو.

چیزی که ایده‌آل منه اینه که به بچه‌هام این نگاه اقتصادی رو منتقل کنم. همه‌شون باید یک هنر یا حرفه رو بلد باشند. اونم نه تفننی، در حد اینکه حتما باهاش منفعت برسونند. به خودشون و دیگران. وما هم به معنی کسب درآمد نیست. اگر درآمد شد خوبه، وگرنه منفعت رسانی خیلی مهمه. گاهی هم هردوی این‌ موارد با هم جمع میشن: کسی که هنری یاد می‌گیره و به دیگران آموزش میده و از این راه پول هم در میاره.

مثلا الان من خیاطی بلدم و گاهی بتونم برای کسی کاری انجام بدم، انجام میدم و پول هم نمی‌گیرم. در ازای اون ممکنه طرف مقابلم مثلا یه هنر دیگه داشته باشه و برام متقابلا انجام بده و یا اینکه به دلیلی من مدیونش هستم. دینم سبک میشه.

از این قبیل کارهای ساده برای خانم‌ها زیاده. بستگی به علاقه داره. مثلا گلدوزی، بافتنی، اصلاح صورت و مو و یا مثلا انجام یک حجامت ساده! یا هر چیزی.

برای آقایون هم همینطور. من اگر پسر داشته باشم حتما می‌فرستمش پیش کسی شاگردی کنه. شده تابستون این کار رو بکنیم، باید بفرستیمش. 

شاید لازم باشه به بچه‌هامون پول توجیبی بدیم. ولی اون پول قطعا کم هست. بچه‌ها باید یاد بگیرند حتما از خونه خوراکی ببرند به مدرسه و هله هوله نخورند و با هنری که دارند پولِ مازادی دربیارند که باهاش به خواسته‌های دلِ خودشون برسند.

همه‌ی اینا رو نوشتم ولی قطعا قدم اول در این آموزش تغییر سبک زندگیمون هست. خودم و شوهرم، هردو باید تغییر کنیم. باید برنامه‌ریزی کنیم برای لحظه لحظه‌ها. مثلا داریم میریم بیرون، چند ساعت اونجاییم و خوراکی توی مسیرمون چیه. برگشتیم ناهار یا شام چی داریم. این لازمه‌ش اینه که از قبل بدونم چند شنبه برنامه بیرون رفتنمون هست و از قبل مواد غذایی غذا و میان‌وعده رو خریده باشیم و .

هر چقدر تو این‌جور چیزا قوی‌تر بشیم، مدیریت بحران هم ساده‌تر میشه و ضمنا در آینده و سنین جوانی و نوجوانی بچه‌هامون کمتر باهم به مشکل برمی‌خوریم. هم اونا می‌دونند برنامه ما چیه و هم چون برنامه‌ریزی رو یاد گرفتند، ما می‌دونیم برنامه اونا چیه.


امروز تولدمه و داره از آسمون داره برف میاد. فاطمه‌زهرا خوشحاله و رفته پایین برف‌بازی با دوستاش. منم خوشحالم چون دیگه نیازی به برف شادی نداریم. بیشتر کشور برفی شده و من این رو به فال نیک می‌گیرم.
میگن روز تولد، آرزو کنی، برآورده میشه. البته من نیازی به آرزوی روز تولدم ندارم چون بعد از هر نماز یه دعای مستجاب دارم اما حالا که یکی از دوستان خواب دیده ما بچه سوممون هم به دنیا اومده . من این رو هم به فال نیک می‌گیرم و دوست دارم بعد از نماز دعا کنم سال آینده یا سال بعدش، دختر سومم هم به دنیا بیاد. اگر صلاح خداست و اگر بد ویار نمیشم و اگر ورزش کردنم قطع نمیشه. ان‌شاءالله که با تدبیر و نگاه لطف خدا هیچ‌کدوم اتفاق نمی‌افته.
پارسال همین موقع اصلا نتونستم حتی توی دلم برای خودم جشن بگیرم، از بس که درس داشتم و کار داشتم و استرس رهام نمی‌کرد. تازه دارم مزه زندگی رو زیر زبونم حس می‌کنم: شیرینه!
الحمدلله.
۲۴ سالگیِ من قرین شد با چهل‌سالگی انقلاب، اردوجهادی‌ها، ازدواجِ پسرخاله‌ها، به دنیا اومدنِ دومین هدیه خدا به ما، فارغ التحصیلیم از دوره کارشناسی، عروسیِ برادر، هجرت به تهران، دوره طرح کلی، آشنایی با دوستانِ خوب و جدید، آشتیِ من با ورزش، برکات شهادت حاج قاسم برای امت و آشنایی با کانون‌فرهنگی راه روشن و نماز جمعه حضرت آقا و کلی چیز دیگه که ثمره‌ش رشد بوده و هست ان‌شاءالله.
یه ذره اگر بنده‌تر شده باشم، خوبه.
یه ذره ولایت‌مدارتر شده باشم، خوبه.
یه ذره زندگیم توحیدی‌تر شده باشه، خوبه.
یه ذره اگر به شهادت نزدیک‌تر شده باشم، خوبه.
من همینا رو می‌خوام خدایا.


از وقتی حاج قاسم شهید شده، امکان نداره مثلا سوار ماشین بشیم و حرفی از حاج قاسم زده نشه. عکس‌های حاج قاسم روی در و دیوار محله و شهر، با آدم حرف می‌زنه. فاطمه‌زهرا هم که سوار ماشین میشیم درخواست پخش مداحی میکنه. محمود کریمی می‌خونه: ناصرالحسین! قاسم سلیمانی!
اصلا فاطمه‌زهرا بعد از تشییع حاج قاسم یاد گرفت شعار بده: مرگ بر آمریکا! نه سازش، نه تسلیم، نبرد با آمریکا!
دو شب پیش هم دلش برای حاج قاسم تنگ شده بود. قبل از خواب بهانه می‌گرفت که دلم می‌خواد حاج قاسم رو ببینم! خسته شدم از بس ندیدمش.
من احساس عجیبی دارم. دلم برای نبودنِ سردار یک جوری است. بعد از شهادتش حضورش خیلی خیلی پررنگ‌ شده. برای همین آدم دلتنگی‌اش طوری نیست که احساس تنگنا کند.
بعد از آسمانی شدن سردار، فهمیدم معادلات آنطوری که فکر می‌کردم نیست. نیتم برای رفتن هم به کلاس تیراندازی تغییر کرد. فکر می‌کردم یک روز به کارم می‌آید. اما الان نیتم "و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه و من رباط الخیل ترهبون به عدو الله و عدوکم" شده. بچه‌ آوردنم هم همین نیته. پول در آوردنم هم همین نیته. وقتی ولی امر می‌گوید: "نه جنگ می‌شود و نه مذاکره می‌کنیم" یعنی راه سومی هست که معادلات جهانی راهی به سوی آن ندارند. بعد از شهادت سردار دارم به این فکر می‌کنم که ۲۵ سال آینده اسرائیل وجود نخواهد داشت، چطوری است؟! از چه جنسی است؟
فعلا شهادت سردار، ماجرای هواپیمای اوکراینی، کیمیا علیزاده و . هنوز خیلی حرف‌ها برای گفتن دارند.
خلاصه هنوز خون سردار تازه است ‌که این راهپیمایی‌ میلیونی در بغداد راه افتاده، تازه فقط با حضورِ مردانِ عراقی :)
منتظرم ۲۲ بهمن بشود و با فاطمه‌زهرا دوباره برویم راهپیمایی. چهلم سردار حتما پر از عکس‌های ایشان است‌. دوباره بیاییم در خانه یک رومه دیواری با عکس‌های حاج قاسم درست کنیم.


پ.ن: این پست قدیمی رو لا به لای پربازدید‌هام پیدا کردم. چه جالب. (+)
بعد از شهادت سردار، چنان حجمی از علاقه به ایشون در درونم شعله می‌کشه که حتی نمی‌تونم خودم رو قبل از شهادت سردار تصور کنم.

تو کلاس تربیت مدرس طرح کلی که برگه نظر سنجی دادن، من برگه رو پر نکردم و پایینش تو قسمت توضیحات نوشتم که من چطوری برگه رو پر کنم وقتی که مهد‌کودک همش تق و لقه و من تمرکز ندارم برای دقت تو کلاس و . و اینکه چقدر بدن درد می‌گیرم بعد از جلسات به خاطر بغل گرفتن بچه و .
ولی اگر می‌دونستم آقای کاف برگه‌ها رو می‌خونند هیچ‌وقت اون حرفا رو نمی‌نوشتم. آخه آقای کاف یه جور نچسبی هست و نمی‌دونم چرا ازش خوشم نمیاد. تازه همون موقع که برگه رو نوشتم اصلا حواسم نبود که من گاو پیشونی سفیدم با یه دخترِ سرهمی‌پوشِ صورتی.
یکی دو روز بعد بهم پیام داد که خانم فلانی حلال کنید که من توجه نداشتم به وضعیت مهد کودک. (چون ایشون مسئول روابط عمومی دوره هستند و از قضا مسئول هماهنگی و نیز مسئول خوندن برگه‌های نظرسنجی :( یعنی دور باطلی برای رسوندن مطالبات به حقِ ما و شکایت از همین آقای کاف! )
من هیچ جوابی به پیام ندادم. هیچی.
جلسه بعد تو راهرو دیدمشون. با یک فاصله ده متری داشتند با یه نفر دیگه صحبت می‌کردند.
وقتی نگاهم بهشون افتاد دیدم دارند چپ چپ بهم نگاه می‌کنند (البته شایدم چپ چپ نبود. کلا فرم نگاه کردنشون چپ چپه) لابد توی دلشون می‌گفتند این عجب دختر تخسی هست که یه تشکر خشک و خالی هم نکرد.
اما چرا من تشکر نکردم؟ حس ششم! بعله. هفته بعد معلوم شد چرا! چون مربی مهد بازم نیومد و من موندم و حوضم.
از اون هفته که من برگه رو پر کردم تا الان چهار هفته گذشته. تو این یک ماه من با تمرینات plank خیلی قوی‌تر شدم و حتی آخرین بار که از کلاس برگشتم انقدری از انرژیم باقی مونده بود که تونستم تا ساعت ۹ شب دوام بیارم. البته بعدش جنازه شدم و خوابیدم.
ولی الان یه هفته دیگه گذشته و مطمئنم تا ده شب دوام میارم.
این داستان بهم درسی داده که باعث میشه اگر آقای کاف یه روزی دوباره عذاب وجدانش عود کرد و بهم گفت حلالم کنید، بهش بگم: هر چیزی که منو نکشه، قوی‌ترم می‌کنه :)

+ فردا هم کلاس دارم و آقای کاف فقط باید دعا کنه این بار من رو چپ چپ نگاه نکنه وگرنه میرم به بقیه شورای علمی میگم :(

خدا عاقبت ما رو به خیر کنه :|


ما ندرتا از هایپرها خرید می‌کنیم. اخیرا (قبل از سفر مشهد) به خاطر کمبود وقت مجبور شدیم بریم اونجا برای خرید‌. روبروی خونمون هم هست از قضا!
من سعی کردم فقط و فقط چیزهایی که نیاز داشتیم رو بخریم. ولی یک‌جا این رو رعایت نکردم: قفسه کمپوت‌ها. کمپوت آناناس رو خیلی دوست دارم. از همسر اجازه گرفتم و اونم گفت: "بردار! این چه حرفیه؟!" و اینا.
فاطمه‌زهرا هم یهو یادش افتاد که من چطور یک‌بار از کمپوت گیلاسش خوردم و شروع کرد به مقتل‌خوانی که ما به نیمه مقتل نرسیده یک قوطی کمپوت گیلاس گذاشتیم تو سبد.
کلا هله هوله‌ترین کالا‌های ما همین بود و شاید اون بسته توت‌فرنگی که من گفتم بخرم باهاش ماسک صورت دکتر‌داود رو درست کنم!
حالا چند روز پیش تو یکی از وبلاگ‌ها در مورد اعتیاد به شکر خوندم و البته نمی‌دونم چقدر واقعیه ولی من خیلی به شکر و چیزهای شیرین وابسته‌ام. فکر کنم کم‌خونی دارم.
شکر یا عسل یا نبات توی شیر، توی چای، توی دمنوش، توی شربت، توی سرکنگبین، توی میوه‌ی کمپوتی، توی میکس موز و شیر، توی حریره‌بادام زینب و توی آبمیوه‌های ویتامینه‌ها و گاهی هم کیک و کلوچه و شیرینی (که البته این موارد آخر رو به خاطر روغن‌های مصرفی توشون دوست ندارم)
هر روز باید از اینا مصرف کنم وگرنه حالم بده. خونه کسی که میرم واقعا حالم بده چون اونجاها خبری از این‌چیزا نیست.
با خودم گفتم: پس تو فرقت با معتاد به مواد مخدر چیه؟
گفتم: من چیزی مصرف می‌کنم که تو سبد غذایی خانواره ولی معتاد میره سراغ موادی که دور و برش نیست و پیداش می‌کنه.
گفتم: اگر ملاک در دسترس بودن و در دسترس نبودن چیز خوب و بده که باید به حال خودت زار بزنی چون چیزای بد خیلی کم دور و برت بوده پس مسئولیتت بیشتره. اون معتاد تا چشم باز کرده دور و برش پر معتاد بوده و آدم‌های ضعیف‌النفس‌‌. تو تا چشم باز کردی بالای سرت مادر بوده و پدر و آدم‌های حسابی. (همین چند روز پیش هم تو روضه، معلم اول دبستانم اومده بود و دستش رو بوسیدم.‌ تازگی‌ها دارم سعی می‌کنم با مراتبی از کبر در درونم بجنگم )
نمی‌دونم. یعنی اینکه دنبال مواد مخدر نرفتم از تنبلیم بوده؟ من از نوجوانی مثلا اگر بهم سی‌دی فیلم خارجی دوبله‌نشده نمی‌دادند، هیچ‌وقت خودم دانلود نمی‌کردم. اگر بهم چهارتا تِرَک موسیقی نمی‌دادند خودم دانلود نمی‌کردم. نهایتش این بود که عضو یک کانال میشدم و اونجا هرچی میذاشت امتحان می‌کردم. یعنی حتی اینقدر تنبل بودم که از ربات‌ها هم استفاده نمی‌کردم. حوصله رو هم نداشته و ندارم. هنوزم گیر اینم که یه نفر بهم چهارتا قسمت از سریال فرندز رو بده تا زبانم بهتر بشه ولی تا الان به همین پرس‌تی‌وی اکتفا کردم.
یعنی هیچ‌وقت "نه" نگفتم؟ پس فرق من با معتادین به مواد مخدر چیه؟
یعنی همین که استفاده از هله‌هوله رو تو زندگیم نزدیک صفر کردم و الان در حد گاهی کیک و آبمیوه خوردن شده، برای اراده داشتن کافیه!؟
شاید نه.
فکر کنم باید با خودم صادق باشم.

فکر کنم هنوز همون پله اولم.

الانم این چند روز توی مشهد کلی لیموناد گازدار، یه دونه نسکافه تو اتاق نسیم‌اینا و ژله خوردم و رژیم چندین و چندساله‌ام رو زیر پا گذاشتم. عذاب وجدان دارم :/


مشهدم و نائب‌ایاره و انگار این‌بار فارق‌البال‌ترم. بعد از چندین سال این اولین تشرفِ دوباره‌ام در طول یک‌سال به مشهد مقدسه :) 

دلم می‌خواد این‌بار، تو این زیارت، کار متفاوتی انجام بدم. البته فعلا در مقام تصمیمه.
اول اینکه زمان اختصاصیِ تنها حرم رفتنم یک ساعت قبل و یک ساعت بعد از اذان صبح باشه.
دوم اینکه این‌بار توی مخاطبین گوشیم نگاه کنم، تمام کسانی که یه کدورتی ازشون دارم رو کامل ببخشم. بخشیدن که هیچ. جداً باور کنم که از هیچ کس بهتر نیستم و اونا از من بهترند.
سوم اینکه بازهم به این مرد بزرگ فکر کنم. ببینم می‌تونم خودم رو بهشون وصل کنم. ببینم در باورم می‌گنجه منم یه روزی مثل ایشون بزرگ بشم. حججی دهه هفتادی تونست. کاش.

باید از امام رئوف بخوام که ظرف منم پر کنه. این‌بار دعا نمی‌کنم برای حاجت‌های کوچیک خودم.
ساقیا بده جامی
زان شراب
خیلی دعاگو هستم به شرط لیاقت. دعا می‌کنم و زیارت‌نامه می‌خونم.
اگر توصیه‌ای برای استفاده بیشترم از این فرصت دارید خواهش می‌کنم قدم‌رنجه کنید به صفحه ؟صالحه؟
ممنونتونم.

یادمه ۱۳_۱۴ سالم بود که با مامان و بابا و رضا و مهدی رفتیم حج عمره. اول هم رفتیم مدینه.
یادش به خیر. تنهایی توی مسجدالنبی نشسته بودم. یه دختری کمی جلوتر نشسته بود. هر دومون هم قرآن جلومون باز بود. من خسته شده بودم از خوندن ولی اون طوری صفحات رو تند تند ورق می‌زد که به منم انرژی می‌داد برای ادامه. برای همین سعی کردم خودم رو بهش برسونم. منم هی تند تند می‌خوندم ولی به یه جایی رسید که دیگه بریدم! جالب اینجا بود که اون دختر نه تنها خسته نشده بود، حتی سرعتش بیشتر هم شده بود. :)))

دیگه دیدم مشکوکه! رفتم ازش پرسیدم چطوری اینقدر سریع داری قرآن می‌خونی؟ حافظ قرآنی؟
باورتون نمیشه چی بهم گفت! گفت الکی دارم تورق می‌کنم!
وا رفتم یعنی!
حالا این حکایت رقابت کردن‌های منه. عاشق رقابتم ولی معمولا رقابتم پوچ و موهوم از کار درمیاد. کار که برای خدا نباشه همینه. به همین سادگی به همین خوشمزگی.


زینب!
کوچولوی مامان! امروز داشتم به این فکر می‌کردم که شکر نعمت‌های خدا رو نکردم. پارسال با تو اربعین رفتم کربلا‌. پارسال ۲۲ بهمن تو با من بودی توی راهپیمایی. امسال هم روی کالسکه بودی‌. چقدر باید شکر کنم این روزهای قشنگ رو؟ نمی‌دونم!
چقدر باید شکر کنم بودنت توی خونه رو؟ این خنده‌هات که هر کسی رو می‌خندونه! این چهاردست و پا رفتنت، صداهای بامزه‌ای که در میاری، ناز خوابیدنت، چشم‌های قشنگت.


امروز رفتیم سونوگرافی. یه ذره نگران شدیم. بغض کردم و قورتش دادم.
سریع از مطب دکتر محمدی وقت گرفتیم. دکتر گفت کیست هست. من گفتم غده است. گفت مهم نیست. درش میارن. گفتم جاش میمونه. گفت آره ولی برید پیش آقای دکتر اخوان. بیمارستان بقیه الله.
بیشتر نگران شدیم. تا نشستیم تو ماشین گفتم همین الان بزن بغل. زنگ زدیم و زنگ زدیم ولی جواب نمی‌داد. توی اتوبان بودیم به سمت بیمارستان که گرفت. منشی گفت وقت‌ها پره. من گفتم خواهش می‌کنم. خیلی کوچیکه. ۸ ماهشه. گفت بیا.
توی راه خودم رو آماده کردم‌. برای عمل. بیمارستان. برای هرچی. دلم نمی‌خواست از خدا بپرسم "چرا" ولی تازگی‌ها یه ذره بیشتر بعد از نماز مکث می‌کردم و ذکر می‌گفتم. امروز اصلا نفهمیدم چطور ظهر و عصرم رو خوندم.
مصطفی گفت نباید خودمون رو ببازیم. گفتم باختی در کار نیست. هیچ وقت درکار نیست.
زینب مال خانم حضرت زینبه. امروز قبل از این داستان‌ها یاد دمشق افتاده بودم. اونموقع وبلاگ نداشتم. وگرنه چرا از حال خوبم تو حرم سیده رقیه و سیده زینب ننوشتم.
زیر لب گفتم: اللهم صل علی فاطمه‌ و ابیها و بعلها و بنیها و سرّ المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک
رسیدیم بیمارستان بقیه الله.
سریع نوبتمون شد.
دیگه یادم نمیاد دکتر اخوان چی گفت. فقط برای اینکه خیالمون راحت بشه بردمون اتاق بغل تا دکتر باقری هم نظرش رو بگه. فقط گفتند باید ولش کنیم و کاری به کارش نداشته باشیم. ولی تحت نظر باشه. گفتند به مرور خوب میشه.
دفترچه بیمه زینب سفید موند.
مثل دفترچه بیمه فاطمه‌زهرا.
امروز فهمیدم دکترهایی هم هستند که خیلی مهربونند. حتی باید به دکتر محمدی زنگ بزنم و ازش تشکر کنم. ایشون هم مثل ما نگران بود. حتی دلش نمی‌خواست بهمون خبر بد بده. خیلی با حیا می‌گفت.
و دکتر اخوان و دکتر باقری. روم نمیشه ازشون تشکر کنم. اینقدر خوشحالم که دلم می‌خواد برای دکترها و برای خدا نامه تشکر بنویسم. 

به خدا بگم خدایا نمی‌گم که چقدر رحم کردی که هیچی نبود که اگر چیزی بود هم رحم کرده بودی اما به ضعف بدن و قلّت حیلتِ من رحم کردی‌.
به خدا بگم خدایا فهمیدم که دوباره این آیه رو تو زندگیم جلوه گر کردی: ان الله یدافع عن الذین آمنوا.
تو یک روز رفتیم خرید و دکتر برای تشخیص و دکتر متخصص اطفال و دوتا دکتر متخصص گوش و حلق و بینی و اذان مغرب رسیدیم خانه و مصطفی رسید به مسجد.
پرونده دکتر رفتن‌هایی بسته شد که شاید چندین روز و هفته ممکن بود درگیرمون کنه ولی یه روزه با ۱۵۰ تومان تمام شد.
و من یاد روز دربی افتادم که کلاس طرح کلی رفته بودم و برگشتنی تپسی گیرم نمیومد و با مترو برگشتم‌.
ولی اون روز اولین هفته‌ای بود که زینب رو با خودم نبرده بودم.
ان الله یدافع عن الذین آمنوا.


همسرجان مسجدشون رو حوزه انتخابیه کرده واسه همین من هم دیر اومدم رای بدم (ساعت ۱۱ و نیم) و هم برای اینکه دلش نشکنه مسجد اونا رو انتخاب کردم وگرنه به دلم بود برم مسجد محله مامانم اینا (محله سابق خودم) که برام نوستالژیک‌تره.
ولی خب از هر حیث اینجا بهتره چون بیشتر تحویلمون می‌گیرن. ناسلامتی خانم حاج‌آقا هستم! :)
تازه تخلف هم کردم و از برگه رای‌م عکس گرفتم. دلتون بسوزه! :)
اولین باره که انتخابات برام هیجان خاصی داره که دوست دارم ببینم کیا رای میارن. یه بار که انتخابات ریاست جمهوری روز قبل عروسیم بود و اصلا هیجان عروسی می‌چربید به همه‌چی. ولی رای دادم. اونم اول وقت!
یه بارم که ریاست جمهوری کلی زور زدیم و این‌ور اونور رفتیم تبلیغات ولی نشد و دپرس شدیم.
یه بارم که مجلس معلوم بود رای نمیاریم.
اما الان هیجانش به اینه که چون لیستی رای نمیدم دلم می‌خواد بدونم کدوم یک از اونایی که اسمشون رو نوشتم رای میارن!
اما مثل همیشه برای جریان حق باختی وجود نداره. ما در هر صورت برنده‌ایم [vیِ victory] :)

نیز بخوانید بیانات مهم رهبر انقلاب در ۱۶ بهمن ۹۸ +

نیز بخوانید +


پ.ن: 
وقتی قراره حجت بر کسی تمام بشه، میشه ولو تو یه لحظه!
بیشتر از یک هفته است دارم فکر می‌کنم لیستی رای بدم یا نه. اولش می‌گفتم واسه چی بذارم پدرخوانده‌ها برام تصمیم بگیرند. برای چی وقتی می‌تونیم چهارتا جوان خوش فکر و اهل جهاد و انقلابی انتخاب کنیم، بشیم جاده صاف‌کن جریاناتی ‌که مدت‌هاست دوگانه‌شون برامون کهنه و فرسوده شده؟
کلی با دوستان بحث کردیم. رای‌م عوض شد چون فکر کردم نتیجه رو از دست میدیم. مصطفی با دوستانش نظر دیگه‌ای داشتند. طبق معمول بهم تقلب نرسوند. شب قبل همش دو دل بودم.
صبح این دو لینک رو خوندم و قلبم آرام گرفت. خدا رو شکر. الحمدلله!

روزی که همدیگه رو دیدیم من مارکوپولویی بودم واسه خودم. کلی این ور دنیا رفته بودم، کلی اون ور دنیا. مثلا کوله‌باری از تجربه بودم برا خودم.
روزی که همدیگه رو دیدیم ندرتا پاش رو از شابدوالعظیم اون ور تر گذاشته بود الا ۲۸ صفرها که مشهد‌الرضا می‌رفت مستضعفی.
یه عمره هم رفته بود طلبگی. که اونم از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر، حاجی با حاجیه!
ازدواج که کردیم جامون رو عوض کردیم، جبر محیطی!
این روزا من تو خونه‌ام با بچه‌ها. ندرتا پام رو از شابدوالعظیم اون ور تر میذارم. آدما هم همون آدمای همیشگی الا بعضی از برنامه‌ها که باعث میشه دوستای جدید پیدا کنم. یه مشهد با هم در طول سال. یه اردوجهادی سفر تفریحی‌مونه. یه بار یا دوبار هم عید و تابستون می‌بَردم دیدن اقوام.
اما اون الان جاهایی رفته که من حتی تو خوابم هم نمی‌تونم بفهمم چه جوریه، چه شکلیه. با آدمایی که من می‌شناسم و نمی‌شناسم نشسته و پا شده و حرف زده.
این دو روز اخیر هم رفته خلیج‌فارس رو زیارت کرده. قربونش برم!
بهش گفتم: برام فلان چیزو می‌خری؟
بی‌چون و چرا همون روز خریده! الانم منتظرم برگرده. اولین باره که سفر رفته و برام سوغاتی خریده. ذوق دارم. مثل دوران نامزدی‌.
بیاد و بهش بگم: چه برایم آورده‌ای مارکو؟ ^_^


گاهی وقت ها یک حالتی شبیه به سردرد توی سرم عارض میشه که دلم می خواد دونه دونه تارهای موهام رو بگیرم و بکشم. این بار دوم طی یک ماه گذشته است ولی این بار علتش برام ناشناخته بود. جیغ ها و لجبازی های فاطمه زهرا هم کفرم رو در می اورد طوری که بدم نمی اومد یک فصل کتکش بزنم اما خدایا، تو شاهد باش که ما گوش این بچه رو لمس هم می کنیم گریه می کنه. چه برسه به این که بخواهیم کتکش بزنیم. و من تو این مدت فقط نتونستم صدام رو کنترل کنم که بالا نره. و خدایا تو شاهد باش که امشب هم براش فسنجان مورد علاقه اش که عشقشه رو درست کردم ولی چیزی از حجم لوسیِ چندش آورش کم نشد و خدایا تو شاهد باش!

دلم می خواد یک مدت هیچ گونه استرسی رو تحمل نکنم ولی از ابتدا هم هوش هیجانی کمی داشتم. از کلاس های آکادمیک حضوری رسیدم به غیرحضوری. از غیرحضوری به دوره های میان مدت حضوری. از دوره های میان مدت حضوری به دوره های میان مدت غیرحضوری ولی می دونم بازم نمی تونم استرس هام رو کنترل کنم. هی یه چیزی بهش اضافه می کنم. امروز باشگاه، فردا یه بیزنس کوچیک، پس فردا یه چیز دیگه. چک لیست هم نوشتم برای کارهای روزانه ولی بازم پریشونم. نمی دونم چرا!

خواهش می کنم حرفش رو هم نزنید که من قید این فعالیت ها رو بزنم. امروز که تو باشگاه مربی با دیدن سیبل هام ذوق کرد و چند بار گفت باریکلا، نزدیک بود از شوق اشک تو چشمام جمع بشه. واقعا هیجان مثبت زندگیم همین کارهاست. ولی مثلا ضدحال یعنی اینکه 5 دقیقه زمان لازم داری تا برای همسرت دو صفحه از متن تحقیقت رو که با اشتیاق نوشتی بخونی ولی دخترت چندبار بینش پارازیت بندازه و وقتی بهش میگی الان نوبتش نیست شروع می کنه به تمارض و سردردت بدتر میشه. واقعا نمی فهمم چرا بچه ها گاهی وقت ها اینقدر با روان مادر و پدراشون بازی میکنند. مخصوصا اون مادر بخت برگشته که از صبح جیغ جیغ و مسخره بازی تحمل کرده. واقعا این انصاف نیست. این انصاف نیست.


مدتی است ننوشته ام اما در همین مدت اینقدر تایپ کرده ام که دستانم کمی تندتر شده اند. پژوهشم را تحویل دادم. چقدر بی جهت حرص و جوش خوردم. آن هم در شرایطی که من از بسیاری از دوستانم کارهایم را زودتر تحویل داده ام. حالا شاید کیفیتش متوسط باشد اما امتیاز به موقع تحویل دادن را گرفتم حداقل. سفر سه روزه همسر هم قوز بالا قوزِ استرس و ناراحتی های من شد. برای هوش هیجانیِ پایینِ خودم متاسفم. من هر روز بخشی از وقتم را صرف مطالعه و نوشتن تحقیقم می کردم. طبیعتا نباید نگران می بودم ولی بودم. و اینکه همسرم و دوستان از پژوهشم تعریف کردند. گرچه من باورم نمی شود اما به نتایج خوبی رسیدم. حداقل برای زندگی خودم.

تصمیم گرفتم این وبلاگ را به جای پر کردن از هجویات روزانه ام به نوشتنِ نتایج مطالعاتم اختصاص بدم و فقط چک لیست های ماهانه ام رو اینجا به اشتراک بذارم.

شروعش هم باشه با کمی صحبت کردن در مورد این پژوهش اخیرم. چیز جالبی که امروز داشتم بهش فکر می کردم این بود که چه بسا کسی از یک عارف و سالک الی الله، یک سوالی بپرسه و ایشون با علم ویژه ای که به شرایط فرد دارند پاسخ مقتضی بهش بدهند و در نتیجه پاسخ اون سوال قابل تعمیم به دیگران نباشه. اما در مورد حضرت امام و حضرت آقا (به اختصار امامینِ انقلاب) گرچه در اوج عرفان بودند اما این طور نیست که پاسخ شون به سوالات افراد، قابل تعمیم به دیگر افراد نباشه. دلیلش اینه که اونا همواره اصلاح امت و جامعه رو مدّ نظر دارند و اصلاح و تهذیب دانه دانهِ آدم های دور و برشان، دقیقا همان طور که از شأن ائمه اطهار به دوره، از شأن اون ها هم به دوره.
پس وقتی حضرت آقا یک بانو می فرمایند که هم کسب علم کنند و هم فرزند بیاورند، یعنی همه ی بانوان می توانند این دو کار رو با هم انجام بدهند.
قدم اول هم این هست که صحبت ایشون رو درست متوجه بشیم. حضرت آقا نمیگن دانشگاه رفتن، نمیگن فلان کلاس رو رفتن، فلان کتاب رو خوندن، نمیگن فلان رشته، علمی هست و فلان رشته، علمی نیست. کلا برای علم هیچ قیدی نمی آورند و به اصطلاح طلبگی «مطلقِ علم» مدّ نظرشونه. بنابراین این دایره خیلی وسیعه و همه ی خانم ها می تونند در دایره نِ اهل علم و طالب علم داخل بشن. بنابراین هم برای اصلِ علم و هم برای نحوه کسب کردن اون علم، قید نمی آورند.
سومین مساله ای که براش قید نمی آورند زمانِ این کسب علم هست. بنابراین در هر شرایطی می شه کسب علم کرد و شاید در درجه اول این مساله به خلاقیت و هوشمندی ما در تبدیل تهدیدها به فرصت ها بستگی داشته باشه. ضمن اینکه حضرت آقا دیدی به وسعت و پهنه ی یک عمر انسانی به فرصت ها و استعداد های انسان دارند. بنابراین ممکنه ما در یک برهه و برش از زمان، شرایط کسب علوم یا مقدماتی از علوم رو داشته باشیم و در برهه و مقطع زمانی دیگری به واسطه شرایط دیگری، زمینه کسب علوم و مقدماتِ دیگری اهمیت درک و استفاده کردن از همون شرایط و زمینه ها، شاید بیشتر از اون چیزی که ما تصور می کنیم، مهمه. چیزی که متاسفانه ما به دلیل «زندگی نکردن در زمان حال» ازش غفلت می کنیم. میس می کنیم. :)
من برای این پژوهش، علاوه بر بررسی دیدگاه های امامینِ انقلاب، کتاب های میثاق مهر و ماه و زن آنگونه که باید باشدِ استاد طاهرزاده و نظام حقوق زن در اسلام رو تورقی کردم. بین این کتاب ها، میثاق مهر و ماه در تبیین توحیدیِ پیوند همسری و ازدواج، الحق در ترازِ خاصی قرار گرفته و شاید بهتر باشه برای بررسی بیشتر در رابطه زن و خانواده در نگرش توحیدیِ اسلامی، اون کتاب رو مطالعه بفرمایید. اما حداقل تلاش کردم که در بخش های حقوقی و اقتصادی، حرف نویی زده باشم. به قولِ نسیم جانِ جانان، «دوست داشتم.» اما تا یار چه را خواهد و میلش به چه باشد. :)

اینم لینک دریافت فایل تحقیقم + دوست داشتید بخونید.


خطر کرونا ویروس برای من و مصطفی جدی نبود و نبود تا دیشب که از بیمارستان بقیه الله الاعظم برگشت. اونجا رفته بود که همراه بقیه دوستانِ جهادیش، پارکینگ بیمارستان رو تبدیل به بخش نگهداری از بیمارانِ در حال نقاهت کنند. چیزایی می گفت و تعریف می کرد که واقعا نگران کننده بود. مصطفایی که توی این مدت خودش با بی خیالی یکی دوبار رفته بود قم و یک بار هم مشهد، حالا نگران بود و همین من رو نگران کرد ولی زود آروم شدم. و ما تسقط من ورقه الا یعلمها و لا حبه فی ظلمات الارض و لا رطب و لا یابس الا فی کتاب مبین.
حالا می خوام سکوتم رو بشم و در مورد کرونا صحبت کنم. چند تا فکت و مطلب کوتاه هم قبلش میگم و بعدش با هم آیات پایانی سوره حج رو می‌خونیم. اونایی که دقت کنند، ارتباط مطالب رو با هم متوجه میشن :)

ادامه مطلب

اینم برگه‌ی چک لیست دو هفته آخر اسفند. کلیک (+)

پایین هر روز توضیحات در خصوص هر روز رو نوشتم. مثل اینکه مهمون بودیم یا نه. 

رنگ صورتی در بخش (ناهار و شام) یعنی غذا رو خودم درست کردم.

رنگ صورتی در میان‌وعده‌ها به معنای خوردن میان وعده است.

برای بعضی از کارها مثل مطالعه‌ها خودم یک سقفی رو برای هر روز تعیین کردم که اگر به حد نصاب می‌رسید، صورتی رنگ میشد. که این حد نصاب رو ننوشتم. فقط در مورد قرآن رو نوشتم که حداقل ۷ صفحه بود.

در مورد نماز‌ها، ملاک همیشه تعقیبات بود. یعنی چه نماز رو بخونم چه نخونم اگر تعقیبات رو انجام ندم خبری از صورتی شدن نیست.

ضربدر با مداد یعنی اون کار قابلیت انجام داده شدن رو نداره. تیک با مداد یعنی انجام شد ولی نه توسط من. البته همه‌ی این تیک‌ها رو نزدم.

برنامه رو کاملِ کامل انجام ندادم ولی برای قدم اول خوب بود. 

روزهای ۲۴ تا ۲۷ اسفند هم خیلی از لحاظ روحی به هم ریخته بودم و خونه مامانم بودم. برای همین به اکثر برنامه‌هام نرسیدم.

همینا.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

oloomfiles Mike معماری و طراحی داخلی دل نوشته Jason وبلاگ تخصصی اطلاع رسانی متقاضیان املاک منطقه 1-2-3 تهران نما راپل | خدمات نمای ساختمان نجات آب،نجات زندگی