سلام دوستان. امیدوارم حالتون خوب باشه. اینم پست صندلی داغ! به مناسبت ۱۰۰۰ روزه شدن وبلاگم. اگر دوست داشتید سوالی بپرسید که تا الان موقعیتش پیش نیومده یا براتون جالبه که دیدگاه من رو در اون مورد بدونید خوشحال میشم که این صندلی داغ رو با حضورتون گرم و دلنشین کنید.
چند نکته هم عرض کنم.
+ لطفا در یک کامنت ۱۰۰ تا سوال نپرسید. ده تا سوال در هر کامنت نهایتا! و اگر باز هم سوالی بود در کامنت بعدی.
+ و اینکه لطفا سوال از جایی کپی پیست نکنید. البته اگر سوالی که جای دیگهای دیدید رو دوست دارید بپرسید، هیچ ایرادی نداره. اما کپیپیستهای واضح رو جواب نمیدم.
+ سوالات تکراری هم که مشخصه. نگاه کنید که تکراری نباشه لطفا.
+ و یه چیزی. احتمالا از چند روز دیگه من قسمت کامنتهای وبلاگ رو میبندم تا آخر فروردین. و فقط از بخش ؟صالحه؟ در صورت ضرورت جواب خواهم داد. حالا چرا؟ چون باید برای ارشد بخونم و میخوام میز کارم رو خالی کنم. امیدوارم از دستم دلگیر نشید و درکم کنید چون نمیتونم چند تا کار رو با هم پیش ببرم. این صندلی داغ هم باشه به مثابه یک خداحافظی موقت.
کامنتهای این پست بدون تایید نمایش داده میشوند و من از فردا عصر شروع میکنم به جواب دادن. نظرات برای این مطلب تا روز یک شنبه باز هست.
پیشاپیش ممنون از حضور ارزشمندتون.
پنج شنبه شبی که گذشت ما میزبان سه خانواده بودیم که برنامه اصلی این بود که ۸ تا بچه کوچولو قرار بود با هم بازی کنند. (با احتساب دوتا گل دختر خودم)
از صبح خونه رو جارو زده بودم. دو مدل میوه گرفته بودیم و فقط سه تا انار! انارها رو تیکه تیکه کردم و توی ظرف چیدم. مخصوص مامانها و بچههاشون.
دیگه مونده بود تمهیدات جانبی: پازلهای فاطمهزهرا رو از قفسه کتابخونهاش برداشتم و یه جا قایم کردم. همینطور تمام مواد رنگی مثل پاستیل روغنی و مداد شمعی و آبرنگ و حتی مداد رنگیها.
همینطور بعضی از چیزای خطرناک مثل قیچیها و چسب و خمیربازیها و .!
ولی با این وجود به محض ورود وروجکها به خونه در اتاق فاطمهزهرا یک بیگبنگ واقعی اتفاق افتاد و همهچیز روی زمین پخش شد. عجیب هم نبود. این حاصل فعالیت دو دقیقهای ۴ تا پسر بود. فقط بهشون گفتیم که باید توی اتاق بازی کنند و هیچ چیزی توی حال نیارن. چون زحمتمون چندین برابر میشد. چون هم خودشون زیاد بودند و پر جنب و جوش و هم اسباب بازیها زیاد و هم خونه بزرگ. اتاق هم البته کوچیک نبود. برای همین کوتاه نیومدیم و اگر نیاز به فضا داشتند براشون کمی وسایل رو مرتب میکردیم. و چه کار بیهودهای میکردند مادران! :)))
اما در مورد اینکه چقدر خوش گذشت واقعا نمیتونم چیزی بگم. خیلی خوب بود. بچهها بازی میکردند! وسیلههای بازی رو خراب میکردند :)))! میوههایی که از قبل پوست کنده بودند رو میخورند و از دهنشون رو زمین تراوش میکرد!:))) آخ که چقدر این صحنهها شیرین و بانمک بود! گاهی هم با هم دعوا میکردند ولی بازیشون بیشتر بود و چون تعدادشون زیاد بود خودخواهیشون کمتر بود. و خلاصه دیدن کارهای بچههای بزرگتر کنار بچههای کوچیکتر خیلی جالب بود. و چون پدرها یک ساعتی از خونه رفته بودند بیرون، وقتی برگشتند و موقع شام، بچهها دوست داشتند پیش اونا بشینند و ما مادرها هم در این میان کلی فرصت داشتیم که حرف بزنیم و تبادل اطلاعات کنیم و خوش بگذرونیم.
جاتون خالی بود.
البته فردا صبح تا ظهر من مشغول بودم به جابهجایی وسایل آشپزخانه و شستوشو. مرتب کردن اتاقها و چیدن دوباره وسایل بازی در کمد اسباببازی و جارو. جارو و جارو . و همسر هم رفته بود جلسه و تنهایی انجام دادم. در نتیجه من شاکی شدم که روز جمعه روز خانوادهاست و یه مقدار بحث و گفتگو در این خصوص باید میکردیم و نیاز به همفکری جدید بود.
اما داستان همچنان ادامه دارد.
امشب هیئت داریم خونمون. همون مهمونها + بچههای هیئت بیتالرقیه. نمیدونیم هم چند نفر میشن.
فقط امیدوارم امشب هم مثل اون شب همه چیز خوب پیش بره :)
بعد از ثبت نام ارشد احساس کردم قبولی یا عدم قبولی من دیگه موضوعیت نداره. فقط تلاش من موضوعیت داره. الان فقط دلم میخواد تلاش کنم. دلم میخواد یه قدم برای انقلابم بردارم. حرکت. تلاش. امید.
و اگر قبول نشم هم دیگه ناراحت نیستم. فقط هر روز صبح از خواب بیدار میشم. صبحانه میخورم. ورزش میکنم. شرح نهایه رو میخونم. به بچهها رسیدگی میکنم. روزهایی که مامان میاد، کیف مضاعف میکنم وقتی میبینمش. عشقم به مامان رو دوبرابر میکنم. ناهار درست میکنم. کتاب طرح کلی رو میخونم و زیر لب تا جایی که میتونم ترجمه میکنم. تمرینهای زبانم رو انجام میدم. فاطمهزهرا هم گاهی میره پیش دخترای همسایه بازی میکنه. گاهی اونا میان. بعد از ظهرا که همسر میاد یه کم به کارهای خونه رسیدگی میکنم و زندگی بینهایت لاکچریست برای من. همیشه بوده. همیشه هست. لاکچری یعنی لذت بردن از همین چیزهای سادهای که توی اینستاگرام نمیشود عکسشون رو گذاشت. لاکچری یعنی نور خورشید روی فرشهای اتاقها و حال.
یاد سه سال و ۹ ماه پیش به خیر. اونموقع بچهای در کار نبود ولی زندگی من هیچ نظم و قاعدهای نداشت. هیچ هدفی نبود که دنبال بشه.
یک سال و ۶ ماه بعد از اومدن فاطمهزهرا من تازه یاد گرفتم برنامهریزی داشته باشم و به هدفهام برسم. یعنی یک سال و ۶ ماه طول کشید که با بچهداری کنار بیام. بفهممش. یاد بگیرمش. تازه اونم نصفه و نیمه.
الان ۶ ماه بعد از اومدن زینب، دوباره روال خودم رو پیدا کردم و اینبار همهچیز بهتره.
نمیدونم چطور ولی میدونم همهش از لطف خداست.
اون میخواد که من حالم خوب باشه.
اون میخواد که من قوی باشم.
اون میخواد که من درس بخونم.
اون میخواد که دنبال علم باشم که العلم سلطان. من وجده صال و من لم یجده صیل علیه.
اون میخواد که من سخت تلاش کنم.
اون میخواد که یاد بگیرم از هر تهدیدی فرصت بسازم.
اون میخواد که مامانم و بابام و شوهرم و برادرام و همسایهها و خانواده همسرم و یه عالمه آدم دیگه کمکم کنند چون فقط تکیهگاهم خودشه.
اون میخواد که من یاد بگیرم نذارم هیچچیزی مانعم بشه.
اون میخواد که من الان فقط به تلاشم فکر کنم و نه هیچچیز دیگه.
اون میخواد که من به یادش باشم و وقتی هیچ کاری نیست که با مغزم انجام بدم به یادش باشم. ذکر بگم.
اون میخواد. و ما تشاءون الا ان یشاءالله، هو اهل التقوی و اهل المغفره.
قبل از دوران مهدی موعود، آسایش و راحتطلبی و عافیت نیست. در روایات، «والله لتمحصن» و «والله لتغربلن» است؛ بشدت امتحان میشوید؛ فشار داده میشوید. امتحان در کجا و چه زمانی است؟ آن وقتی که میدان مجاهدتی هست. قبل از ظهور مهدی موعود، در میدانهای مجاهدت، انسانهای پاک امتحان میشوند؛ در کورههای آزمایش وارد میشوند و سربلند بیرون میآیند و جهان به دوران آرمانی و هدفی مهدی موعود (ارواحنافداه) روزبهروز نزدیکتر میشود؛ این، آن امید بزرگ است.
ما آن وقتی میتوانیم حقیقتاً منتظر به حساب بیاییم که زمینه را آماده کنیم. برای ظهور مهدی موعود(ارواحنافداه) زمینه باید آماده بشود؛ و آن عبارت از عمل کردن به احکام_اسلامی و حاکمیت قرآن و اسلام است. همانطور که عرض کردم، فرمودهاند: «واللَّه لتمحّصنّ» و «واللَّه لتغربلنّ»؛ این تمحیص و این امتحان بزرگ که مریدان و شیعیان ولىّعصر(ارواحنافداه) با آن مواجه هستند، همان امتحان تلاش برای حاکمیت اسلام است. برای حاکمیت اسلام باید کوشش کنید؛ ملت بزرگ ما این یک قدم را برداشتند.
امام ای ۱۳۷۰/۱۱/۳۰
یک وبلاگ جدید ساختم به اسم "رشدانه". مطالبی از این دست رو از این به بعد در اونجا بیشتر خواهم نوشت. مخصوصا مطالبی که به کارهای فرهتگی مربوط میشن. یاعلی
http://roshdane.blog.ir/
اگر حوصله خواندن ندارید فقط بخشهای مشکیِ پررنگ را بخوانید.
قال انّک لن تستطیع معی صبرا
و کیف تصبر علی ما لم تحط بی خبرا
قال الم اقل انّک لن تستطیع معی صبرا
قال الم اقل لک انک لن تستطیع معی صبرا
فقط خدا کنه کار به "هذا فراق بینی و بینک" نکشه.
*** یا صاحب امان، ادرکنی. از امروز خودم رو نذرت کردم. تقبل منی
دینی که باید به حاج قاسم ادا کنم و هرگز ادا نخواهد شد.
یادداشت: حاج قاسم را درست تفسیر کنیم.
من سال ۶۷ به دنیا نیامده بودم و رحلت و تشییع حضرت امام را درک نکردهام اما میدانم که تشییع سردارِ بزرگترین مراسم تشییع تاریخ است. مضاف بر این تشییع سردار در شهرهای زیارتی عراق و شهرهای بزرگ، رکورد بیشترین جمعیت را تاکنون شکسته است. سادهترین دلیل بزرگتر بودن این تشییع فقط در تهران، این است که: ایران آن زمان ۵۰ میلیون بود و الان ۸۲ میلیون.
و من نمیدانم چرا یک عده از گفتن شکوه ایران سر باز میزنند. شکوهی که دشمن را از ترس میلرزاند و خواب را از او میگیرد.
نمیدانم چرا یک عده آن را در حد یک رفراندوم تقلیل میدهند؟
این حضور، مساله آری یا نه نبود. این حضور یک بلوغ بود. رشد بود.
سردار دلها، جانِ مردم را یک پله و صدها پله، به تناسب ظرفیت هر انسانی، به خدا نزدیکتر کرد. به سنتهای لایتغیر الهی متوجه کرد. عاشقِ فرهنگ شهادت و مجاهدت در راه خدا کرد.
و من نمیدانم چرا یک عده هنوز فکر میکنند راه اول و آخر ما دیپلماسی و مذاکره است و جنگ یک راهحل میانی است؟ و این تفکر را به راه و مسیر سلیمانیها نسبت میدهند؟ اتفاقا گاهی جنگ اولین راه و گاهی آخرین راه است و این مساله را حاج قاسم نه تنها با عملش و ۴۰ سال مجاهدتش و بلکه بارها و بارها در کلامش به مردم گفته بود.
و من نمیدانم چرا برخی پوستهای از شخصیت حاج قاسم را میبینند و علت محبوبیت او را فقط در ظواهر امر جستجو میکنند؟ محبوبیت حاج قاسم از ایمان او بود. ایمانی که به وفا کردن به تعهدات ایمانیاش منتهی میشد. تعهداتی که به نظام جمهوری اسلامی ایران و اهداف بلندش در جهان داشت و همین او را از بقیه جدا میکرد چرا که انقلاب را در افق جهانی دید و آنقدر در تراز انقلاب بود که نماد مقاومت اسلامی شد.
حاج قاسم تربیتیافته مکتب خمینی بود. مکتب اسلام ناب محمدی. نه اسلام رحمانی و نه اسلام آمریکایی، اسلام سازش و تسلیم.
اسلام ناب، اشداء علی الکفارش لحظهای از رحماء بینهم جدا نمیشود. "بینهم" آن تمام پیکره امت اسلامی است. نه فقط شیعیان و نه فقط مسلمانان ایران و نه فقط مسلمانان ایران و سوریه و عراق و سوریه و لبنان و نه حتی مسلمانانِ کلِ دنیا. بلکه تمامِ حقطلبانِ سراسرِ دنیاست. حاج قاسم روحش را در زمان حیاتش آنقدر بزرگ کرده بود که ظرفیت در برگرفتنِ تمام مسلمانان و حقطلبان را در تمام دنیا داشته باشد.
حالا عجیب نیست مردمی که بعد از شهادت سردار تازه برای اولین بار نام او را شنیده بودند، آنها نیز عاشق و واله او شدند. سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی، "شهید" شد. و این شهادت دست او را آنچنان برای پیش بردن جریانِ حق باز کرده است که امکانِ آن برای هیچ موجودِ حیّای در دنیای مادّی وجود ندارد. او که تاکنون مصداق "و من الناس من یشری نفسه ابتغاء مرضات الله و الله رئوف بالعباد" بود، اکنون مصداق "احیاء عند ربهم یرزقون. فرحین بما آتاهم الله من فضله و یستبشرون بالذین لم یلحقوا بهم من خلفهم الا خوف علیهم و لا هم یحزنون" شده است. و همین است که ملت ایران اکنون خوف از آمریکا و حزن از تحریم از قلبش زدوده شده و طوری دیگر فریاد میزند: "مرگ بر آمریکا"
کانگوروها.
این حیوانات نازنین دارن تو استرالیا با آتیش و دود غلیظ کشته میشن.
چند صدتا شتر رو با شلیک تیر خلاص کردند که به شهرها هجوم نیارن از فرط تشنگی.
دلواپسان حقوق حیوانات! سفیران ال و بل! کجایید؟ غربیان و غربزدگان مهربان کجایید؟
چرا هیچی نمیگید؟ برید آتیش رو خاموش کنید دیگه! برید. خواهش میکنم برید.
اگر کانگوروها منقرض بشن، چطوری به بچههامون بگیم کانگورو چیه و کجاست وقتی هنوز نقاشی کانگورو توی کتاب داستانهاشونه؟
اگر منقرض بشن چطور بچههامون تو مطب دکتر با اسباببازی کانگورو سرگرم بشن. اینطوری فقط گریهشون بیشتر میشه! +
کاش دستمان به آن استرالیای دورِ دور میرسید. کاش میشد مثل وقتی برای مردم سیل زدهی سیستان پشت بلندگوی مسجد دعوت به کمک میکنیم، برای شترهای بیگناه استرالیایی هم پول جمع کنیم که تشنه نکشندشان. کاش میتوانستیم عید نوروز برویم استرالیا اردوجهادی و برویم کمک آتشنشانها و نیروهای امدادی. کاش میتوانستیم کاری کنیم.
من همیشه فکر میکردم که اکثر مردها ظالم اند که توی خونه و زندگی، سهم خانمهاشون رو نمیدن. یعنی حساب دودوتا چهارتا بهم میگفت که زن داره توی خونه کار میکنه، مرد تو بیرون، پس نصف نصف. خونه اگر خریدند، سه دنگ سه دنگ، یا اگر خونه به نام آقاست، ماشین اگر خریدند، به نام خانم باشه و یا اینکه آقا کلا یه ماشین دیگه برای خانم بخره و از این حرفا.
اما راستش الان نظرم تغییر کرده. چند وقته دارم یه سری صوت گوش میدم که تمام تصوراتم نسبت به زن و خانهداری و زندگی رو داره پالایش میکنه. البته خیلی از دور و بریهام هم این صوتها رو گوش دادند ولی خیلی تغییر نکردند. دلیلش اینه که باور نکردند. اما من چون خودم قبلا بعضی از این کارها رو انجام دادم و به عینه دیدم چه تاثیر شگفتآوری داره، تنها کاری کردم این بود که تصمیم گرفتم به اون دوران طلایی برگردم و کارهایی که باید انجام بدم رو اینبار! تا آخر عمر انجام بدم. :)
الان میدونید چطوری فکر میکنم؟
اینطوری که:
من به عنوان یک زن چند قدم برای جلب روزی برداشتم؟
آیا حاضرم گناه نکنم و استغفار کنم و موانع جلب روزی رو از بین ببرم؟
آیا حاضرم صبحها مثل شوهرم از خواب ناز بیدار شم و بینالطلوعین رو بیدار بمونم؟
آیا حاضرم ذکر بگم و روزیم رو از خدا بخوام و خدا رو روزیرسان بدونم و نه همسرم رو مستقلا؟
آیا حاضرم از خرجهای اضافی بزنم و پا روی دلم بذارم؟
آیا حاضرم لیست خرید بنویسم و وقتی میریم بازار به جز اونا چیزی نخرم؟
آیا حاضرم از خرجهای خونه و زندگی با دستِ خودم و هنرهایی که دارم کم کنم؟ مثلا به جای خریدن مربا خودم درست کنم یا اینکه مثلا خیاطی بلدم خودم مانتوی عیدم رو بدوزم یا.
آیا حاضرم وقتی مهمون قراره بیاد، برای رضای خدا، سفرهمون رو ساده و با قناعت ولی با هنر و ظرافت بچینم؟
آیا حاضرم برنامهریزی داشته باشم تا همسر مجبور نشه، چند بار در ماه غذای حاضری بخره؟
آیا حاضرم.
و برکت
برکت
برکت. از خدا بخواهیم و با گناه نکردن باعث بشیم حتی اگر یه ذره درآمد داریم، همون برکت کنه.
راستش دلم نمیخواد بگم فلانی فلان کار رو انجام نمیده واسه همین همیشه هشتش گرو نهشه. ولی دوست دارم از این به بعد اگر به کسی پول قرض دادم، حتما یکی از راههای افزایش روزی رو بهش یاد بدم.
همین اخیرا. همیشه فکر میکردم یکی از دوستانم که سر کار میره و شبها هم خیلی زود میخوابند (ساعت ۹ و ۱۰)، بینالطلوعین بیدار میمونه. چندوقت قبل بهش یه مقدار پول دستی دادم. وقتی میخواست پس بده بهش چند تا از این موارد رو یاد دادم و جالبه که چون اصلا اهل گناه نیست، فقط با رعایت همین بیداری بین الطلوعین، خداوند سریع درهای رزق و روزیش رو براش باز کرده.
شما هم امتحان کنید!
امروز یه روز خوب بود.
بعد از نماز نخوابیدم و تعقیبات هر روز رو گفتم.
بعد حین بررسی و مطالعه برای نوشتن تحقیقم آبجوش ولرمشدهام رو با پودر تقویتی خوردم.
بعدش آفتاب طلوع کرد.
رخت خوابها رو جمع کردم.
زینب بیدار شد. دستشویی کرد و بردم شستمش و تر و تمیز آماده بود که ساعت ۸ و ربع مامان جونش بیاد پیشش.
مامان اومد.
بابا سر کوچه منتظر بود که منو سریع ببره سالن.
۸ و ۲۰ دقیقه سالن.
تیرهام رو افتضاح زدم چون همش متمرکز رو هدف بودم به جای عناصر.
دوتا از خانوما میخواستن برن مسابقات. مربی تمام حواسش پیش اونا بود و حوصله منو نداشت.
رفتم پایین ثبتنام ماه بعد رو کردم.
برگشتم خونه.
مامان سریع رفت.
یه کم صبحانه خوردم.
برای فاطمهزهرا پرتقال نصف کردم که خودش آبش رو بگیره با آبمیوهگیر دستی.
شروع کردم به آماده کردن مقدمات ناهار.
پسر کوچولوی همسایه که مامانش اینا رفته بودند بیرون اومد خونمون.
یه کم صبحانه خورد.
سفره جمع شد.
بعدش من غذا رو به یه مراحل خوبی رسوندم.
بچهها بازی میکردند و گاهی من هم در بازیشون شرکت میکردم.
من بازار رو چک کردم.
و این داستان تا ساعت ۱۲ طول کشید که من پلو رو دم گذاشتم.
نماز خوندم.
خونه رو یه ذره جمع کردم.
پسر بامزه همسایه رفت.
همسایه پایینی برامون آش آورد.
من ورزش کردم و فاطمهزهرا تلویزیون میدید :(
اون یکی همسایه پایینی کلیدشون رو جا گذاشته بودند خونشون. اومدند خونمون.
کاشف به عمل اومد که ایشون هنرمندند. طلب کردم که دستشون رو سر ما بکشند.
بچهها با هم بازی کردند و اندکی آش خوردند.
حدود ساعت ۳ رفتند.
ساعت ۳ و نیم ناهار خوردیم.
خونه رو یه ذره جارو کشیدم.
ساعت ۴ فاطمهزهرا خوابید.
زینب رو بعدش خوابوندم.
خونه رو جمع و جور کردم.
همسر اومد.
چای خوردیم.
ساعت ۵ رفت.
تا کمی بعد از اذان مغرب تحقیقم رو پیش بردم. :(
بعدش نماز خوندم.
زینب بیدار شد.
فاطمهزهرا رو با اندکی میوه بیدار کردم.
رختخوابها رو آوردم و پهن کردم که از مهمانی برگشتیم سریع بخوابیم.
لباسهای مهمونی فاطمهزهرا رو پوشاندم.
موهاش رو شانه زدم و دو گوش بستم.
لباسهای مهمونی زینب رو پوشاندم.
لباس مهمونی پوشیدم و آماده شدم.
همسر رسید.
سریع حرکت کردیم.
شیرینی خریدیم.
باز هم در مورد حاج قاسم حرف زدیم.
در مورد معنی شهید با فاطمهزهرا حرف زدیم.
ساعت ۷ و ۴۰ دقیقه رسیدیم خونه دوستمون.
سه تایی معاشرت کردیم. در مورد زبان، ورزش، رژیم، سلبریتیها، آقازاده بودن یا نبودن، کار شوهرامون، بچهها، تربیت بچهها، لذت بردن از بچه و بچهداری و بچهی جدید! جهاد، درسخوندن، غذا، خرید مواد غذایی، نماز، حاج قاسم، کتاب و دو فیلم سینمایی بنیامین و منطقه پرواز ممنوع و یه سری چرت و پرتهای فمینیستی.
بعد یهو ساعت ۱۰ و نیم گذشت.
کم کم خداحافظی کردیم.
رسیدیم خانه.
لباس عوض کردنها و تا زدن و گذاشتنشون در کمدها.
مسواک زدن.
لاک زدن برای فاطمهزهرا به درخواست خودش.
خواندن یک کتاب برای فاطمهزهرا.
و کم کم خوابیدن. اون شب دیر خوابیدیم و من از همه دیرتر :(
این مطلب در مورد تربیت اقتصادی هست. البته نباید این مطالب من رو به چشم سند تربیتی بخونید. من هنوز کلاسهای تربیت اقتصادیِ حمیدکثیری رو نرفتم و گوش ندادم و حتی جزوه کودک متعادل استاد سلطانی رو وقت نکردم بخونم اما چیزی که میخوام بگم تجربیاتم تا الانه و دلم میخواد ایدهآل ذهنیم رو بنویسم. مثل همیشه برای اینکه یادم نره.
من توی خانوادهای بزرگ شدم که خیلی ریخت و پاش مالی داشتیم. البته تجملاتی هم نبودیم. همه چیز در حد عرفِ قشر متوسط رو به بالا بود ولی ما طوری بار اومدیم که اصلا برای پول ارزش قائل نبودیم. دلیل اصلیش هم پول توجیبی ماهانه بود که در ازای "هیچ" دریافت میکردیم و دلیل دومش هم این بود که هیچوقت یادداشت نمیکردیم چی میخواهیم، چی باید بخریم، چه هدفی رو باید دنبال کنیم، برای اهدافمون چند درصدِ پولمون رو باید پس انداز کنیم و .
وقتی مجرد بودم عادت داشتم کلِ پولم رو پسانداز کنم! بعدش هم در یک فرصتِ بسیار هیجانی و پر از امیالِ زودگذر و بدونِ برنامهریزیِ قبلی همهش رو خرج میکردم!
اون زمانها نمیدونستم که باید یه درصدی از پول رو پسانداز کرد و نه همش رو. باید اگر دارم پولم رو خرج مواد اولیه برای یک حرفه یا هنر میکنم، به بازگشت پولم هم فکر کنم و حتما از اون هنر یا حرفه صاحب درآمد بشم. اون سالها من کلاس نقاشی با رنگ روغن رفتم، کلاس خطاطی رفتم و خیلی هم موفق بودم اگر ادامه میدادم ولی مشکل این بود که ذهنیت خانوادگی ما اصلا اینطوری نبود که درصدد کسب درآمد از چیزی به نام هنر و حرفه باشه و این خیلی غلط بود و الان البته مادر و پدرم دیگه مثل سابق فکر نمیکنند. یا مثلا اون زمان نمیدونستم و گاهی کلِ پولم رو انفاق (اگر اسم اون کار انفاق بود) میکردم و یا کلش رو قرض میدادم و هیچوقت هم یادداشت نمیکردم. الان میدونم همهی این کارها رو باید با پولهام بکنم و برای همهی این کارها بخشی از پول رو اختصاص بدم و نه همش رو.
چیزی که ایدهآل منه اینه که به بچههام این نگاه اقتصادی رو منتقل کنم. همهشون باید یک هنر یا حرفه رو بلد باشند. اونم نه تفننی، در حد اینکه حتما باهاش منفعت برسونند. به خودشون و دیگران. وما هم به معنی کسب درآمد نیست. اگر درآمد شد خوبه، وگرنه منفعت رسانی خیلی مهمه. گاهی هم هردوی این موارد با هم جمع میشن: کسی که هنری یاد میگیره و به دیگران آموزش میده و از این راه پول هم در میاره.
مثلا الان من خیاطی بلدم و گاهی بتونم برای کسی کاری انجام بدم، انجام میدم و پول هم نمیگیرم. در ازای اون ممکنه طرف مقابلم مثلا یه هنر دیگه داشته باشه و برام متقابلا انجام بده و یا اینکه به دلیلی من مدیونش هستم. دینم سبک میشه.
از این قبیل کارهای ساده برای خانمها زیاده. بستگی به علاقه داره. مثلا گلدوزی، بافتنی، اصلاح صورت و مو و یا مثلا انجام یک حجامت ساده! یا هر چیزی.
برای آقایون هم همینطور. من اگر پسر داشته باشم حتما میفرستمش پیش کسی شاگردی کنه. شده تابستون این کار رو بکنیم، باید بفرستیمش.
شاید لازم باشه به بچههامون پول توجیبی بدیم. ولی اون پول قطعا کم هست. بچهها باید یاد بگیرند حتما از خونه خوراکی ببرند به مدرسه و هله هوله نخورند و با هنری که دارند پولِ مازادی دربیارند که باهاش به خواستههای دلِ خودشون برسند.
همهی اینا رو نوشتم ولی قطعا قدم اول در این آموزش تغییر سبک زندگیمون هست. خودم و شوهرم، هردو باید تغییر کنیم. باید برنامهریزی کنیم برای لحظه لحظهها. مثلا داریم میریم بیرون، چند ساعت اونجاییم و خوراکی توی مسیرمون چیه. برگشتیم ناهار یا شام چی داریم. این لازمهش اینه که از قبل بدونم چند شنبه برنامه بیرون رفتنمون هست و از قبل مواد غذایی غذا و میانوعده رو خریده باشیم و .
هر چقدر تو اینجور چیزا قویتر بشیم، مدیریت بحران هم سادهتر میشه و ضمنا در آینده و سنین جوانی و نوجوانی بچههامون کمتر باهم به مشکل برمیخوریم. هم اونا میدونند برنامه ما چیه و هم چون برنامهریزی رو یاد گرفتند، ما میدونیم برنامه اونا چیه.
امروز تولدمه و داره از آسمون داره برف میاد. فاطمهزهرا خوشحاله و رفته پایین برفبازی با دوستاش. منم خوشحالم چون دیگه نیازی به برف شادی نداریم. بیشتر کشور برفی شده و من این رو به فال نیک میگیرم.
میگن روز تولد، آرزو کنی، برآورده میشه. البته من نیازی به آرزوی روز تولدم ندارم چون بعد از هر نماز یه دعای مستجاب دارم اما حالا که یکی از دوستان خواب دیده ما بچه سوممون هم به دنیا اومده . من این رو هم به فال نیک میگیرم و دوست دارم بعد از نماز دعا کنم سال آینده یا سال بعدش، دختر سومم هم به دنیا بیاد. اگر صلاح خداست و اگر بد ویار نمیشم و اگر ورزش کردنم قطع نمیشه. انشاءالله که با تدبیر و نگاه لطف خدا هیچکدوم اتفاق نمیافته.
پارسال همین موقع اصلا نتونستم حتی توی دلم برای خودم جشن بگیرم، از بس که درس داشتم و کار داشتم و استرس رهام نمیکرد. تازه دارم مزه زندگی رو زیر زبونم حس میکنم: شیرینه!
الحمدلله.
۲۴ سالگیِ من قرین شد با چهلسالگی انقلاب، اردوجهادیها، ازدواجِ پسرخالهها، به دنیا اومدنِ دومین هدیه خدا به ما، فارغ التحصیلیم از دوره کارشناسی، عروسیِ برادر، هجرت به تهران، دوره طرح کلی، آشنایی با دوستانِ خوب و جدید، آشتیِ من با ورزش، برکات شهادت حاج قاسم برای امت و آشنایی با کانونفرهنگی راه روشن و نماز جمعه حضرت آقا و کلی چیز دیگه که ثمرهش رشد بوده و هست انشاءالله.
یه ذره اگر بندهتر شده باشم، خوبه.
یه ذره ولایتمدارتر شده باشم، خوبه.
یه ذره زندگیم توحیدیتر شده باشه، خوبه.
یه ذره اگر به شهادت نزدیکتر شده باشم، خوبه.
من همینا رو میخوام خدایا.
از وقتی حاج قاسم شهید شده، امکان نداره مثلا سوار ماشین بشیم و حرفی از حاج قاسم زده نشه. عکسهای حاج قاسم روی در و دیوار محله و شهر، با آدم حرف میزنه. فاطمهزهرا هم که سوار ماشین میشیم درخواست پخش مداحی میکنه. محمود کریمی میخونه: ناصرالحسین! قاسم سلیمانی!
اصلا فاطمهزهرا بعد از تشییع حاج قاسم یاد گرفت شعار بده: مرگ بر آمریکا! نه سازش، نه تسلیم، نبرد با آمریکا!
دو شب پیش هم دلش برای حاج قاسم تنگ شده بود. قبل از خواب بهانه میگرفت که دلم میخواد حاج قاسم رو ببینم! خسته شدم از بس ندیدمش.
من احساس عجیبی دارم. دلم برای نبودنِ سردار یک جوری است. بعد از شهادتش حضورش خیلی خیلی پررنگ شده. برای همین آدم دلتنگیاش طوری نیست که احساس تنگنا کند.
بعد از آسمانی شدن سردار، فهمیدم معادلات آنطوری که فکر میکردم نیست. نیتم برای رفتن هم به کلاس تیراندازی تغییر کرد. فکر میکردم یک روز به کارم میآید. اما الان نیتم "و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه و من رباط الخیل ترهبون به عدو الله و عدوکم" شده. بچه آوردنم هم همین نیته. پول در آوردنم هم همین نیته. وقتی ولی امر میگوید: "نه جنگ میشود و نه مذاکره میکنیم" یعنی راه سومی هست که معادلات جهانی راهی به سوی آن ندارند. بعد از شهادت سردار دارم به این فکر میکنم که ۲۵ سال آینده اسرائیل وجود نخواهد داشت، چطوری است؟! از چه جنسی است؟
فعلا شهادت سردار، ماجرای هواپیمای اوکراینی، کیمیا علیزاده و . هنوز خیلی حرفها برای گفتن دارند.
خلاصه هنوز خون سردار تازه است که این راهپیمایی میلیونی در بغداد راه افتاده، تازه فقط با حضورِ مردانِ عراقی :)
منتظرم ۲۲ بهمن بشود و با فاطمهزهرا دوباره برویم راهپیمایی. چهلم سردار حتما پر از عکسهای ایشان است. دوباره بیاییم در خانه یک رومه دیواری با عکسهای حاج قاسم درست کنیم.
تو کلاس تربیت مدرس طرح کلی که برگه نظر سنجی دادن، من برگه رو پر نکردم و پایینش تو قسمت توضیحات نوشتم که من چطوری برگه رو پر کنم وقتی که مهدکودک همش تق و لقه و من تمرکز ندارم برای دقت تو کلاس و . و اینکه چقدر بدن درد میگیرم بعد از جلسات به خاطر بغل گرفتن بچه و .
ولی اگر میدونستم آقای کاف برگهها رو میخونند هیچوقت اون حرفا رو نمینوشتم. آخه آقای کاف یه جور نچسبی هست و نمیدونم چرا ازش خوشم نمیاد. تازه همون موقع که برگه رو نوشتم اصلا حواسم نبود که من گاو پیشونی سفیدم با یه دخترِ سرهمیپوشِ صورتی.
یکی دو روز بعد بهم پیام داد که خانم فلانی حلال کنید که من توجه نداشتم به وضعیت مهد کودک. (چون ایشون مسئول روابط عمومی دوره هستند و از قضا مسئول هماهنگی و نیز مسئول خوندن برگههای نظرسنجی :( یعنی دور باطلی برای رسوندن مطالبات به حقِ ما و شکایت از همین آقای کاف! )
من هیچ جوابی به پیام ندادم. هیچی.
جلسه بعد تو راهرو دیدمشون. با یک فاصله ده متری داشتند با یه نفر دیگه صحبت میکردند.
وقتی نگاهم بهشون افتاد دیدم دارند چپ چپ بهم نگاه میکنند (البته شایدم چپ چپ نبود. کلا فرم نگاه کردنشون چپ چپه) لابد توی دلشون میگفتند این عجب دختر تخسی هست که یه تشکر خشک و خالی هم نکرد.
اما چرا من تشکر نکردم؟ حس ششم! بعله. هفته بعد معلوم شد چرا! چون مربی مهد بازم نیومد و من موندم و حوضم.
از اون هفته که من برگه رو پر کردم تا الان چهار هفته گذشته. تو این یک ماه من با تمرینات plank خیلی قویتر شدم و حتی آخرین بار که از کلاس برگشتم انقدری از انرژیم باقی مونده بود که تونستم تا ساعت ۹ شب دوام بیارم. البته بعدش جنازه شدم و خوابیدم.
ولی الان یه هفته دیگه گذشته و مطمئنم تا ده شب دوام میارم.
این داستان بهم درسی داده که باعث میشه اگر آقای کاف یه روزی دوباره عذاب وجدانش عود کرد و بهم گفت حلالم کنید، بهش بگم: هر چیزی که منو نکشه، قویترم میکنه :)
+ فردا هم کلاس دارم و آقای کاف فقط باید دعا کنه این بار من رو چپ چپ نگاه نکنه وگرنه میرم به بقیه شورای علمی میگم :(
خدا عاقبت ما رو به خیر کنه :|
ما ندرتا از هایپرها خرید میکنیم. اخیرا (قبل از سفر مشهد) به خاطر کمبود وقت مجبور شدیم بریم اونجا برای خرید. روبروی خونمون هم هست از قضا!
من سعی کردم فقط و فقط چیزهایی که نیاز داشتیم رو بخریم. ولی یکجا این رو رعایت نکردم: قفسه کمپوتها. کمپوت آناناس رو خیلی دوست دارم. از همسر اجازه گرفتم و اونم گفت: "بردار! این چه حرفیه؟!" و اینا.
فاطمهزهرا هم یهو یادش افتاد که من چطور یکبار از کمپوت گیلاسش خوردم و شروع کرد به مقتلخوانی که ما به نیمه مقتل نرسیده یک قوطی کمپوت گیلاس گذاشتیم تو سبد.
کلا هله هولهترین کالاهای ما همین بود و شاید اون بسته توتفرنگی که من گفتم بخرم باهاش ماسک صورت دکترداود رو درست کنم!
حالا چند روز پیش تو یکی از وبلاگها در مورد اعتیاد به شکر خوندم و البته نمیدونم چقدر واقعیه ولی من خیلی به شکر و چیزهای شیرین وابستهام. فکر کنم کمخونی دارم.
شکر یا عسل یا نبات توی شیر، توی چای، توی دمنوش، توی شربت، توی سرکنگبین، توی میوهی کمپوتی، توی میکس موز و شیر، توی حریرهبادام زینب و توی آبمیوههای ویتامینهها و گاهی هم کیک و کلوچه و شیرینی (که البته این موارد آخر رو به خاطر روغنهای مصرفی توشون دوست ندارم)
هر روز باید از اینا مصرف کنم وگرنه حالم بده. خونه کسی که میرم واقعا حالم بده چون اونجاها خبری از اینچیزا نیست.
با خودم گفتم: پس تو فرقت با معتاد به مواد مخدر چیه؟
گفتم: من چیزی مصرف میکنم که تو سبد غذایی خانواره ولی معتاد میره سراغ موادی که دور و برش نیست و پیداش میکنه.
گفتم: اگر ملاک در دسترس بودن و در دسترس نبودن چیز خوب و بده که باید به حال خودت زار بزنی چون چیزای بد خیلی کم دور و برت بوده پس مسئولیتت بیشتره. اون معتاد تا چشم باز کرده دور و برش پر معتاد بوده و آدمهای ضعیفالنفس. تو تا چشم باز کردی بالای سرت مادر بوده و پدر و آدمهای حسابی. (همین چند روز پیش هم تو روضه، معلم اول دبستانم اومده بود و دستش رو بوسیدم. تازگیها دارم سعی میکنم با مراتبی از کبر در درونم بجنگم )
نمیدونم. یعنی اینکه دنبال مواد مخدر نرفتم از تنبلیم بوده؟ من از نوجوانی مثلا اگر بهم سیدی فیلم خارجی دوبلهنشده نمیدادند، هیچوقت خودم دانلود نمیکردم. اگر بهم چهارتا تِرَک موسیقی نمیدادند خودم دانلود نمیکردم. نهایتش این بود که عضو یک کانال میشدم و اونجا هرچی میذاشت امتحان میکردم. یعنی حتی اینقدر تنبل بودم که از رباتها هم استفاده نمیکردم. حوصله رو هم نداشته و ندارم. هنوزم گیر اینم که یه نفر بهم چهارتا قسمت از سریال فرندز رو بده تا زبانم بهتر بشه ولی تا الان به همین پرستیوی اکتفا کردم.
یعنی هیچوقت "نه" نگفتم؟ پس فرق من با معتادین به مواد مخدر چیه؟
یعنی همین که استفاده از هلههوله رو تو زندگیم نزدیک صفر کردم و الان در حد گاهی کیک و آبمیوه خوردن شده، برای اراده داشتن کافیه!؟
شاید نه.
فکر کنم باید با خودم صادق باشم.
فکر کنم هنوز همون پله اولم.
الانم این چند روز توی مشهد کلی لیموناد گازدار، یه دونه نسکافه تو اتاق نسیماینا و ژله خوردم و رژیم چندین و چندسالهام رو زیر پا گذاشتم. عذاب وجدان دارم :/
مشهدم و نائبایاره و انگار اینبار فارقالبالترم. بعد از چندین سال این اولین تشرفِ دوبارهام در طول یکسال به مشهد مقدسه :)
دلم میخواد اینبار، تو این زیارت، کار متفاوتی انجام بدم. البته فعلا در مقام تصمیمه.
اول اینکه زمان اختصاصیِ تنها حرم رفتنم یک ساعت قبل و یک ساعت بعد از اذان صبح باشه.
دوم اینکه اینبار توی مخاطبین گوشیم نگاه کنم، تمام کسانی که یه کدورتی ازشون دارم رو کامل ببخشم. بخشیدن که هیچ. جداً باور کنم که از هیچ کس بهتر نیستم و اونا از من بهترند.
سوم اینکه بازهم به این مرد بزرگ فکر کنم. ببینم میتونم خودم رو بهشون وصل کنم. ببینم در باورم میگنجه منم یه روزی مثل ایشون بزرگ بشم. حججی دهه هفتادی تونست. کاش.
یادمه ۱۳_۱۴ سالم بود که با مامان و بابا و رضا و مهدی رفتیم حج عمره. اول هم رفتیم مدینه.
یادش به خیر. تنهایی توی مسجدالنبی نشسته بودم. یه دختری کمی جلوتر نشسته بود. هر دومون هم قرآن جلومون باز بود. من خسته شده بودم از خوندن ولی اون طوری صفحات رو تند تند ورق میزد که به منم انرژی میداد برای ادامه. برای همین سعی کردم خودم رو بهش برسونم. منم هی تند تند میخوندم ولی به یه جایی رسید که دیگه بریدم! جالب اینجا بود که اون دختر نه تنها خسته نشده بود، حتی سرعتش بیشتر هم شده بود. :)))
دیگه دیدم مشکوکه! رفتم ازش پرسیدم چطوری اینقدر سریع داری قرآن میخونی؟ حافظ قرآنی؟
باورتون نمیشه چی بهم گفت! گفت الکی دارم تورق میکنم!
وا رفتم یعنی!
حالا این حکایت رقابت کردنهای منه. عاشق رقابتم ولی معمولا رقابتم پوچ و موهوم از کار درمیاد. کار که برای خدا نباشه همینه. به همین سادگی به همین خوشمزگی.
زینب!
کوچولوی مامان! امروز داشتم به این فکر میکردم که شکر نعمتهای خدا رو نکردم. پارسال با تو اربعین رفتم کربلا. پارسال ۲۲ بهمن تو با من بودی توی راهپیمایی. امسال هم روی کالسکه بودی. چقدر باید شکر کنم این روزهای قشنگ رو؟ نمیدونم!
چقدر باید شکر کنم بودنت توی خونه رو؟ این خندههات که هر کسی رو میخندونه! این چهاردست و پا رفتنت، صداهای بامزهای که در میاری، ناز خوابیدنت، چشمهای قشنگت.
امروز رفتیم سونوگرافی. یه ذره نگران شدیم. بغض کردم و قورتش دادم.
سریع از مطب دکتر محمدی وقت گرفتیم. دکتر گفت کیست هست. من گفتم غده است. گفت مهم نیست. درش میارن. گفتم جاش میمونه. گفت آره ولی برید پیش آقای دکتر اخوان. بیمارستان بقیه الله.
بیشتر نگران شدیم. تا نشستیم تو ماشین گفتم همین الان بزن بغل. زنگ زدیم و زنگ زدیم ولی جواب نمیداد. توی اتوبان بودیم به سمت بیمارستان که گرفت. منشی گفت وقتها پره. من گفتم خواهش میکنم. خیلی کوچیکه. ۸ ماهشه. گفت بیا.
توی راه خودم رو آماده کردم. برای عمل. بیمارستان. برای هرچی. دلم نمیخواست از خدا بپرسم "چرا" ولی تازگیها یه ذره بیشتر بعد از نماز مکث میکردم و ذکر میگفتم. امروز اصلا نفهمیدم چطور ظهر و عصرم رو خوندم.
مصطفی گفت نباید خودمون رو ببازیم. گفتم باختی در کار نیست. هیچ وقت درکار نیست.
زینب مال خانم حضرت زینبه. امروز قبل از این داستانها یاد دمشق افتاده بودم. اونموقع وبلاگ نداشتم. وگرنه چرا از حال خوبم تو حرم سیده رقیه و سیده زینب ننوشتم.
زیر لب گفتم: اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سرّ المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک
رسیدیم بیمارستان بقیه الله.
سریع نوبتمون شد.
دیگه یادم نمیاد دکتر اخوان چی گفت. فقط برای اینکه خیالمون راحت بشه بردمون اتاق بغل تا دکتر باقری هم نظرش رو بگه. فقط گفتند باید ولش کنیم و کاری به کارش نداشته باشیم. ولی تحت نظر باشه. گفتند به مرور خوب میشه.
دفترچه بیمه زینب سفید موند.
مثل دفترچه بیمه فاطمهزهرا.
امروز فهمیدم دکترهایی هم هستند که خیلی مهربونند. حتی باید به دکتر محمدی زنگ بزنم و ازش تشکر کنم. ایشون هم مثل ما نگران بود. حتی دلش نمیخواست بهمون خبر بد بده. خیلی با حیا میگفت.
و دکتر اخوان و دکتر باقری. روم نمیشه ازشون تشکر کنم. اینقدر خوشحالم که دلم میخواد برای دکترها و برای خدا نامه تشکر بنویسم.
به خدا بگم خدایا نمیگم که چقدر رحم کردی که هیچی نبود که اگر چیزی بود هم رحم کرده بودی اما به ضعف بدن و قلّت حیلتِ من رحم کردی.
به خدا بگم خدایا فهمیدم که دوباره این آیه رو تو زندگیم جلوه گر کردی: ان الله یدافع عن الذین آمنوا.
تو یک روز رفتیم خرید و دکتر برای تشخیص و دکتر متخصص اطفال و دوتا دکتر متخصص گوش و حلق و بینی و اذان مغرب رسیدیم خانه و مصطفی رسید به مسجد.
پرونده دکتر رفتنهایی بسته شد که شاید چندین روز و هفته ممکن بود درگیرمون کنه ولی یه روزه با ۱۵۰ تومان تمام شد.
و من یاد روز دربی افتادم که کلاس طرح کلی رفته بودم و برگشتنی تپسی گیرم نمیومد و با مترو برگشتم.
ولی اون روز اولین هفتهای بود که زینب رو با خودم نبرده بودم.
ان الله یدافع عن الذین آمنوا.
همسرجان مسجدشون رو حوزه انتخابیه کرده واسه همین من هم دیر اومدم رای بدم (ساعت ۱۱ و نیم) و هم برای اینکه دلش نشکنه مسجد اونا رو انتخاب کردم وگرنه به دلم بود برم مسجد محله مامانم اینا (محله سابق خودم) که برام نوستالژیکتره.
ولی خب از هر حیث اینجا بهتره چون بیشتر تحویلمون میگیرن. ناسلامتی خانم حاجآقا هستم! :)
تازه تخلف هم کردم و از برگه رایم عکس گرفتم. دلتون بسوزه! :)
اولین باره که انتخابات برام هیجان خاصی داره که دوست دارم ببینم کیا رای میارن. یه بار که انتخابات ریاست جمهوری روز قبل عروسیم بود و اصلا هیجان عروسی میچربید به همهچی. ولی رای دادم. اونم اول وقت!
یه بارم که ریاست جمهوری کلی زور زدیم و اینور اونور رفتیم تبلیغات ولی نشد و دپرس شدیم.
یه بارم که مجلس معلوم بود رای نمیاریم.
اما الان هیجانش به اینه که چون لیستی رای نمیدم دلم میخواد بدونم کدوم یک از اونایی که اسمشون رو نوشتم رای میارن!
اما مثل همیشه برای جریان حق باختی وجود نداره. ما در هر صورت برندهایم [vیِ victory] :)
نیز بخوانید بیانات مهم رهبر انقلاب در ۱۶ بهمن ۹۸ +
نیز بخوانید +
روزی که همدیگه رو دیدیم من مارکوپولویی بودم واسه خودم. کلی این ور دنیا رفته بودم، کلی اون ور دنیا. مثلا کولهباری از تجربه بودم برا خودم.
روزی که همدیگه رو دیدیم ندرتا پاش رو از شابدوالعظیم اون ور تر گذاشته بود الا ۲۸ صفرها که مشهدالرضا میرفت مستضعفی.
یه عمره هم رفته بود طلبگی. که اونم از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر، حاجی با حاجیه!
ازدواج که کردیم جامون رو عوض کردیم، جبر محیطی!
این روزا من تو خونهام با بچهها. ندرتا پام رو از شابدوالعظیم اون ور تر میذارم. آدما هم همون آدمای همیشگی الا بعضی از برنامهها که باعث میشه دوستای جدید پیدا کنم. یه مشهد با هم در طول سال. یه اردوجهادی سفر تفریحیمونه. یه بار یا دوبار هم عید و تابستون میبَردم دیدن اقوام.
اما اون الان جاهایی رفته که من حتی تو خوابم هم نمیتونم بفهمم چه جوریه، چه شکلیه. با آدمایی که من میشناسم و نمیشناسم نشسته و پا شده و حرف زده.
این دو روز اخیر هم رفته خلیجفارس رو زیارت کرده. قربونش برم!
بهش گفتم: برام فلان چیزو میخری؟
بیچون و چرا همون روز خریده! الانم منتظرم برگرده. اولین باره که سفر رفته و برام سوغاتی خریده. ذوق دارم. مثل دوران نامزدی.
بیاد و بهش بگم: چه برایم آوردهای مارکو؟ ^_^
گاهی وقت ها یک حالتی شبیه به سردرد توی سرم عارض میشه که دلم می خواد دونه دونه تارهای موهام رو بگیرم و بکشم. این بار دوم طی یک ماه گذشته است ولی این بار علتش برام ناشناخته بود. جیغ ها و لجبازی های فاطمه زهرا هم کفرم رو در می اورد طوری که بدم نمی اومد یک فصل کتکش بزنم اما خدایا، تو شاهد باش که ما گوش این بچه رو لمس هم می کنیم گریه می کنه. چه برسه به این که بخواهیم کتکش بزنیم. و من تو این مدت فقط نتونستم صدام رو کنترل کنم که بالا نره. و خدایا تو شاهد باش که امشب هم براش فسنجان مورد علاقه اش که عشقشه رو درست کردم ولی چیزی از حجم لوسیِ چندش آورش کم نشد و خدایا تو شاهد باش!
دلم می خواد یک مدت هیچ گونه استرسی رو تحمل نکنم ولی از ابتدا هم هوش هیجانی کمی داشتم. از کلاس های آکادمیک حضوری رسیدم به غیرحضوری. از غیرحضوری به دوره های میان مدت حضوری. از دوره های میان مدت حضوری به دوره های میان مدت غیرحضوری ولی می دونم بازم نمی تونم استرس هام رو کنترل کنم. هی یه چیزی بهش اضافه می کنم. امروز باشگاه، فردا یه بیزنس کوچیک، پس فردا یه چیز دیگه. چک لیست هم نوشتم برای کارهای روزانه ولی بازم پریشونم. نمی دونم چرا!
خواهش می کنم حرفش رو هم نزنید که من قید این فعالیت ها رو بزنم. امروز که تو باشگاه مربی با دیدن سیبل هام ذوق کرد و چند بار گفت باریکلا، نزدیک بود از شوق اشک تو چشمام جمع بشه. واقعا هیجان مثبت زندگیم همین کارهاست. ولی مثلا ضدحال یعنی اینکه 5 دقیقه زمان لازم داری تا برای همسرت دو صفحه از متن تحقیقت رو که با اشتیاق نوشتی بخونی ولی دخترت چندبار بینش پارازیت بندازه و وقتی بهش میگی الان نوبتش نیست شروع می کنه به تمارض و سردردت بدتر میشه. واقعا نمی فهمم چرا بچه ها گاهی وقت ها اینقدر با روان مادر و پدراشون بازی میکنند. مخصوصا اون مادر بخت برگشته که از صبح جیغ جیغ و مسخره بازی تحمل کرده. واقعا این انصاف نیست. این انصاف نیست.
مدتی است ننوشته ام اما در همین مدت اینقدر تایپ کرده ام که دستانم کمی تندتر شده اند. پژوهشم را تحویل دادم. چقدر بی جهت حرص و جوش خوردم. آن هم در شرایطی که من از بسیاری از دوستانم کارهایم را زودتر تحویل داده ام. حالا شاید کیفیتش متوسط باشد اما امتیاز به موقع تحویل دادن را گرفتم حداقل. سفر سه روزه همسر هم قوز بالا قوزِ استرس و ناراحتی های من شد. برای هوش هیجانیِ پایینِ خودم متاسفم. من هر روز بخشی از وقتم را صرف مطالعه و نوشتن تحقیقم می کردم. طبیعتا نباید نگران می بودم ولی بودم. و اینکه همسرم و دوستان از پژوهشم تعریف کردند. گرچه من باورم نمی شود اما به نتایج خوبی رسیدم. حداقل برای زندگی خودم.
تصمیم گرفتم این وبلاگ را به جای پر کردن از هجویات روزانه ام به نوشتنِ نتایج مطالعاتم اختصاص بدم و فقط چک لیست های ماهانه ام رو اینجا به اشتراک بذارم.
شروعش هم باشه با کمی صحبت کردن در مورد این پژوهش اخیرم. چیز جالبی که امروز داشتم بهش فکر می کردم این بود که چه بسا کسی از یک عارف و سالک الی الله، یک سوالی بپرسه و ایشون با علم ویژه ای که به شرایط فرد دارند پاسخ مقتضی بهش بدهند و در نتیجه پاسخ اون سوال قابل تعمیم به دیگران نباشه. اما در مورد حضرت امام و حضرت آقا (به اختصار امامینِ انقلاب) گرچه در اوج عرفان بودند اما این طور نیست که پاسخ شون به سوالات افراد، قابل تعمیم به دیگر افراد نباشه. دلیلش اینه که اونا همواره اصلاح امت و جامعه رو مدّ نظر دارند و اصلاح و تهذیب دانه دانهِ آدم های دور و برشان، دقیقا همان طور که از شأن ائمه اطهار به دوره، از شأن اون ها هم به دوره.
پس وقتی حضرت آقا یک بانو می فرمایند که هم کسب علم کنند و هم فرزند بیاورند، یعنی همه ی بانوان می توانند این دو کار رو با هم انجام بدهند.
قدم اول هم این هست که صحبت ایشون رو درست متوجه بشیم. حضرت آقا نمیگن دانشگاه رفتن، نمیگن فلان کلاس رو رفتن، فلان کتاب رو خوندن، نمیگن فلان رشته، علمی هست و فلان رشته، علمی نیست. کلا برای علم هیچ قیدی نمی آورند و به اصطلاح طلبگی «مطلقِ علم» مدّ نظرشونه. بنابراین این دایره خیلی وسیعه و همه ی خانم ها می تونند در دایره نِ اهل علم و طالب علم داخل بشن. بنابراین هم برای اصلِ علم و هم برای نحوه کسب کردن اون علم، قید نمی آورند.
سومین مساله ای که براش قید نمی آورند زمانِ این کسب علم هست. بنابراین در هر شرایطی می شه کسب علم کرد و شاید در درجه اول این مساله به خلاقیت و هوشمندی ما در تبدیل تهدیدها به فرصت ها بستگی داشته باشه. ضمن اینکه حضرت آقا دیدی به وسعت و پهنه ی یک عمر انسانی به فرصت ها و استعداد های انسان دارند. بنابراین ممکنه ما در یک برهه و برش از زمان، شرایط کسب علوم یا مقدماتی از علوم رو داشته باشیم و در برهه و مقطع زمانی دیگری به واسطه شرایط دیگری، زمینه کسب علوم و مقدماتِ دیگری اهمیت درک و استفاده کردن از همون شرایط و زمینه ها، شاید بیشتر از اون چیزی که ما تصور می کنیم، مهمه. چیزی که متاسفانه ما به دلیل «زندگی نکردن در زمان حال» ازش غفلت می کنیم. میس می کنیم. :)
من برای این پژوهش، علاوه بر بررسی دیدگاه های امامینِ انقلاب، کتاب های میثاق مهر و ماه و زن آنگونه که باید باشدِ استاد طاهرزاده و نظام حقوق زن در اسلام رو تورقی کردم. بین این کتاب ها، میثاق مهر و ماه در تبیین توحیدیِ پیوند همسری و ازدواج، الحق در ترازِ خاصی قرار گرفته و شاید بهتر باشه برای بررسی بیشتر در رابطه زن و خانواده در نگرش توحیدیِ اسلامی، اون کتاب رو مطالعه بفرمایید. اما حداقل تلاش کردم که در بخش های حقوقی و اقتصادی، حرف نویی زده باشم. به قولِ نسیم جانِ جانان، «دوست داشتم.» اما تا یار چه را خواهد و میلش به چه باشد. :)
اینم لینک دریافت فایل تحقیقم + دوست داشتید بخونید.
خطر کرونا ویروس برای من و مصطفی جدی نبود و نبود تا دیشب که از بیمارستان بقیه الله الاعظم برگشت. اونجا رفته بود که همراه بقیه دوستانِ جهادیش، پارکینگ بیمارستان رو تبدیل به بخش نگهداری از بیمارانِ در حال نقاهت کنند. چیزایی می گفت و تعریف می کرد که واقعا نگران کننده بود. مصطفایی که توی این مدت خودش با بی خیالی یکی دوبار رفته بود قم و یک بار هم مشهد، حالا نگران بود و همین من رو نگران کرد ولی زود آروم شدم. و ما تسقط من ورقه الا یعلمها و لا حبه فی ظلمات الارض و لا رطب و لا یابس الا فی کتاب مبین.
حالا می خوام سکوتم رو بشم و در مورد کرونا صحبت کنم. چند تا فکت و مطلب کوتاه هم قبلش میگم و بعدش با هم آیات پایانی سوره حج رو میخونیم. اونایی که دقت کنند، ارتباط مطالب رو با هم متوجه میشن :)
اینم برگهی چک لیست دو هفته آخر اسفند. کلیک (+)
پایین هر روز توضیحات در خصوص هر روز رو نوشتم. مثل اینکه مهمون بودیم یا نه.
رنگ صورتی در بخش (ناهار و شام) یعنی غذا رو خودم درست کردم.
رنگ صورتی در میانوعدهها به معنای خوردن میان وعده است.
برای بعضی از کارها مثل مطالعهها خودم یک سقفی رو برای هر روز تعیین کردم که اگر به حد نصاب میرسید، صورتی رنگ میشد. که این حد نصاب رو ننوشتم. فقط در مورد قرآن رو نوشتم که حداقل ۷ صفحه بود.
در مورد نمازها، ملاک همیشه تعقیبات بود. یعنی چه نماز رو بخونم چه نخونم اگر تعقیبات رو انجام ندم خبری از صورتی شدن نیست.
ضربدر با مداد یعنی اون کار قابلیت انجام داده شدن رو نداره. تیک با مداد یعنی انجام شد ولی نه توسط من. البته همهی این تیکها رو نزدم.
برنامه رو کاملِ کامل انجام ندادم ولی برای قدم اول خوب بود.
روزهای ۲۴ تا ۲۷ اسفند هم خیلی از لحاظ روحی به هم ریخته بودم و خونه مامانم بودم. برای همین به اکثر برنامههام نرسیدم.
همینا.
درباره این سایت